اسكندر مقدونى صفحه 6
چت روم
درباره ما


hamed
به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل :


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 167
بازدید هفته : 197
بازدید ماه : 208
بازدید کل : 7086
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


♫PlaySong♫


  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

بياد برمكيان

جعفر جد برامكه كه ملقب به ((برمك )) بود

جعفر جد برامكه كه ملقب به ((برمك )) بود، نخست مجوس و آتش ‍ پرست بود، و در بلخ (69) سكونت داشت و عهده دار خدمتگزارى آتشكده بلخ بود، تا اينكه قوانين و احكام اسلام او را به اسلام جذب كرد و مسلمان شد، او از خاندان معروفى بود، چون پدرانش هر كدام در زمان خود داراى پستهاى بزرگ بودند و به دانائى و هوشمندى شهرت داشتند.
سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى ) روزى در انجمن وزراء و امراء خودش گفت : اگر پادشاهى و قلمرو حكومت من از سليمان بن داود (ع ) بزرگتر نباشد، كمتر نيست ، با اين تفاوت كه باد و جن و وحوش و پرندگان نيز در فرمان او بودند، ولى اين فرمان براى من نيست .
يكى از هوشمندان مجلس گفت :
مهمتر از همه اينها موضوع وزارت است و بهترين چيزى كه باعث آبادى كشور مى شود، وزيرى است كه كارگردان و هوشيار باشد، و چنين كسى ((جعفر برمك )) است كه در بلخ مى باشد، پدران او پشت در پشت همه وزير بودند، هيچكسى شايستگى وزارت ترا جز جعفر ندارد.
بلخ در آن زمان يكى از شهرهاى ايران و تحت حكومت سليمان بن عبدالملك بود، سليمان به فرماندار بلخ فرمان صادر كرد كه جعفر را به دمشق بفرست ، و آنچه جعفر خواست ، مضايقه نكن ، فرماندار فرمان خليفه را به جعفر ابلاغ كرد، و جعفر با كمال شكوه به دمشق وارد شد. (70)
به اين ترتيب برمكيان در دربار خلفاء راه يافتند و رفته رفته پسران و نواده هاى جعفر در كشور اسلامى نفوذ فوق العاده يافتند.
پسر جعفر، ((خالد)) وزير عبدالله سفاح (اولين خليفه بنى عباس ) شد و پسر خالد، ((يحيى )) مدتى وزير هارون الرشيد بود.
يحيى بن خالد، چهار فرزند داشت به نامهاى :
1 - فضل 2 - جعفر 3 - محمد 4 - موسى
هر يك از اينها صاحب پستهاى عظيم و حساس كشور پهناور اسلامى شدند، به گونه اى كه رگ و ريشه مملكت در دست اينها قرار گرفت ، فضل و جعفر مدتى وزير هارون بودند. (71)
برمكيان بسيار خوشگذران بودند، و ضمنا سخاوت عجيبى داشتند و گويا علت نفوذ آنها در ميان مردم ، سخاوت و بخشش آنها بود به طورى كه بى حساب به قول معروف از ((كيسه خليفه )) مى بخشيدند.
از جريانهائى كه در تاريخ مذكور است ميزان اقتدار خاندان برمكى را در دربار سلاطين عباسى مى توان بدست آورد.
اينك براى نمونه :


فرزندت را داماد خليفه كردم !

شبى جعفر فرزند يحيى برمكى (وزير هارون ) در بزم نشسته و سرگرم خوشگذرانى بود ناگاه عبدالملك بن صالح پسر عموى هارون بر وى وارد شد،
جعفر از روى مستى به عبدالملك گفت :
اگر حاجتى دارى از ما بخواه تا ترا به انواع نعمتهائى كه در اختيار داريم بهره مند سازيم .
عبدالملك : ظاهرا خليفه (هارون ) از من رنجيده ، ميل دارم كه اين رنجش ‍ برطرف شود.
جعفر بى درنگ پاسخ داد:
خليفه از تو راضى شد ديگر چه نيازى دارى ؟
عبدالملك : ده هزار دينار وام دارم .
جعفر: خودم ده هزار دينار وام ترا دادم ، خليفه هم ده هزار دينار داد، ديگر چه ؟!
عبدالملك : دوست دارم پسرم ابراهيم داماد خليفه گردد، يعنى دختر خليفه ، عروس من شود تا در پرتو آن ، به مقام برترى نائل گردم .
جعفر: از طرف خليفه ، دخترش ((عاليه )) را به عقد پسرت در آوردم ديگر چه ؟
عبدالملك : چه خوب است مقام استاندارى يكى از ايالات هم نصيب فرزندم داماد خليفه گردد.
جعفر: حكومت مصر را از طرف خليفه به پسرت دادم ، ديگر چه ؟
عبدالملك كه سرشار از شادمانى بود پس از تشكر، خداحافظى كرد و از نزد جعفر رفت .
جعفر همچنان تا بامداد، سرمست عيش و خوشگذرانى بود، تا فرداى آن روز به حضور خليفه رفت .
هارون : اى جعفر! ديشب به تو چه گذشت ؟
جعفر تمام جريان شب را به عرض رساند، تا اينكه سخن از عبدالملك به ميان آورد، هارون كه تكيه بر بالش خلافت داده بود، به محض شنيدن نام عبدالملك ، راست نشست و گفت : جعفر! بگو ببينم عبدالملك از تو چه خواست ؟
جعفر: او خشنودى خليفه را خواست .
هارون : تو پاسخ او را چگونه دادى ؟
جعفر: گفتم خليفه راضى شد!
- سپس چه خواست ؟
- ده هزار دينار براى اداى وامش كه آنرا از مال خودم دادم ، و ده هزار دينار ديگر از كيسه خليفه به او بخشيدم !
- سپس چى ؟
- آرزو داشت با انتساب به خليفه بر مقامش بيفزايد، يكى از دختران خليفه را براى پسرش ابراهيم خواستگارى كردم ! يعنى عاليه را با اجازه خليفه نامزد او كردم .
- ديگر چه ؟
- او خواست ، پسرش ابراهيم داراى مقام استاندارى نيز بشود من هم با اجازه خليفه ، منصب حكومت مصر را به او واگذار كردم .
هارون پس از شنيدن اين ماجرا، تمام وعده هاى جعفر را، امضا و اجرا كرد! (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ) (72)


نمونه اى از سخاوت فضل بن يحيى

پس از اينكه هارون الرشيد، برمكى ها را برانداخت ، قدغن كرد كه كسى نام برمكى ها را ببرد، و از فضيلت آنها سخن بگويد، و اين موضوع در سراسر كشور رعايت مى شد، تا اينكه بوى گفتند:
پيرمردى هر شب در كاخهاى خراب شده برمكيان مى نشيند و به مدح و تمجيد آنها مى پردازد و ورد و ذكرش ، ذكر فضائل براى برمكيان است .
هارون در خشم شد و دستور احضار او را داد، وقتى كه پيرمرد نزد هارون آمد، آثار خشم را از سيماى هارون مشاهده كرد.
گفت : پيش از آنكه بر من آسيب برسانى به من مهلت بده كه علت مديحه سرائيم از برمكيان را معروض دارم .
هارون اجازه داد. پيرمرد گفت :
نام من ((منذر)) پسر مغيره شعبى است ، پدران من از بزرگان شام بوده اند، از حوادث روزگار، مستمند و بيچاره شدم ، از روى اضطرار و ناچارى با اهل و عيالم به بغداد آمدم ، آنها را در مسجد گذاشتم و خودم از مسجد بيرون آمده و در جستجوى كسى بودم تا مرا پناه دهد.
در اين لحظه ديدم ، عده اى از بزرگان با لباسهاى فاخر بجائى مى روند، از پشت سر آنها راه افتادم ، ناگاه آنها نزديك درب بسيار باشكوه رسيدند و از آنجا وارد خانه اى شدند، من به طفيل آن جماعت وارد آن خانه شدم مجلس بسيار اشرافى بود، در گوشه مجلس نشستم و از بغل دستى خود پرسيدم اين منزل كيست ؟
جواب داد اين منزل فضل بن يحيى برمكى است كه به عنوان مجلس عقد برپا شده است .
پس از فراغ از عقد، طبقهاى طلا آوردند و نزد هر نفر يك طبق گذاردند، يك طبق طلا نيز به من دادند.
سپس اسناد و قباله هاى باغها و مزرعه هائى نثار كردند كه هر كسى به هر اندازه از آنها بردارد، به همان اندازه صاحب باغها و مزرعه ها خواهد شد، در اين ميان سه قباله به دست من افتاد.
من طبق طلا را با آن قباله ها برداشتم و خواستم كه از منزل خارج گردم ، غلام فضل دستم را گرفت و به حضور فضل برد.
فضل به من رو كرد و گفت :
من ترا در مجلس ، غريب ديدم خواستم حالت را بپرسم .
من داستان خود را گفتم ، حتى سكونت اهل و عيالم در گوشه مسجد را نيز تذكر دادم .
گفت : ناراحت مباش ، آنچه را بخواهى به تو خواهيم داد، آن شب مرا نگهداشتند و لباس فاخر به تنم كردند، فرداى آن شب ، غلام فضل مرا به خانه باشكوه و دلگشائى برد، اهل و عيال خودم را در آنجا ديدم بسيار مسرور شدم .
از اينرو همواره ملازم برمكيان هستم و مدح آنها را مى گويم .
هارون از شنيدن اين جريان خوشش آمد، و پيرمرد را آزاد ساخت . (73)


برگشت اوضاع برمكيان

در اينكه چرا هارون بر برمكى ها غضب كرد، و تصميم گرفت كه اين خاندان را از ميان بردارد، سخنهاى فراوان گفته اند، ولى از همه قابل قبولتر اين است كه او از قدرت و نفوذ آنها براى حكومت خود، احساس خطر كرد و مقتدرترين و با نفوذترين اين خاندان ((جعفر)) فرزند يحيى بن بود، كه مى توان او را نخست وزير هارون ناميد، ولذا در آغاز، تصميم به كشتن جعفر گرفت .
روزى يكى از ماءمورين جلادش بنام ((مسرور)) را طلبيد و او را امر كرد كه برو سر جعفر را براى من بياور مسرور نزد جعفر رفت و او را از جريان مطلع كرد.
جعفر گفت :
شايد هارون شوخى كرده است .
مسرور گفت :
نه به خدا سوگند، هارون اين فرمان را از روى جديت گفت .
جعفر گفت :
من بر گردن تو حقوقى دارم ، بخاطر آن حقوق ، امشب را بمن مهلت بده ، نزد هارون برو و بگو من جعفر را كشتم ، اگر صبح شد اظهار پشيمانى كرد كه بجا بوده و مرا نكشته اى و گرنه آنوقت فرمان هارون را انجام بده .مسرور گفت :
نمى توانم مهلت دهم .
جعفر گفت :
پس مرا نزد خيمه هارون ببر، بار ديگر درباره قتل من به هارون مراجعه كن ، اگر باز فرمان قتل مرا صادر كرد، در آنوقت بيا و مرا به قتل رسان .مسرور گفت :
عيبى ندارد.
مسرور و جعفر وارد محوطه كاخ هارون شدند، مسرور، جعفر را در آنجا گذارد و نزد هارون رفت و گفت :
جعفر را آوردم .
هارون گفت :
همين الان سر او را بياور و گرنه ترا مى كشم .
مسرور نزد جعفر رفت و گفت :
شنيدى فرمان قتل را.
جعفر گفت : آرى .
در اين هنگام ، جعفر دستمال كوچكى از جيبش بيرون آورد و چشمان خود را بست و گردن خود را كشيد، مسرور سر جعفر را از بدن جدا كرد و نزد هارون برد.
به اين ترتيب جعفر در حالى كه بيش از 37 سال از عمرش نگذشته بود كشته شد.
سپس هارون دستور داد، كليه اموال برمكى ها ضبط شود، و كاخ ‌هاى آنان خراب گردد، و مردان اين خاندان همه زندانى شوند، جمعى از آنان در زندان درگذشتند، و عده اى از آنها پس از مدتى آزاد شدند.
از جمله كسانى كه در زندان درگذشت ، يحيى بن خالد، پدر جعفر و فضل ، برادر جعفر بود، و آنها كه از زندان آزاد گرديده بودند، با وضع عجيبى زندگى مى كردند(74) براى نمونه به اين دو داستان توجه كنيد.


دلاكى پسر فضل برمكى در حمام

به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غير آنها مى آمدند و در آن مجلس ‍ شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مى گرفتند و مى رفتند.
محمود دمشقى (75) مى گويد:
من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس ‍ مى آيند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظر فضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت :
چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى .
گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است .
گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم :
و يفرح بالمولود من آل برمك
ولا سيما ان كان من ولد الفضل
و يعرف فيه الخير عند ولادة
ببذل الندى والمجد والجود والفضل
((تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان ((فضل )) باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است )).
فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكى خريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم .
سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار را كه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم .
ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم .
كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اين حال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند، هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است .
وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادت پسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندى اينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت :
آن پسر من هستم !
اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنيا پى بردم . (76)
گرت اى دوست بود ديده روشن بين
بجهان گذران تكيه مكن چندين
نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن
نه بقائيست به شهريور و فروردين
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين
به ربوده است زدارا و زاسكندر
مهر سينه ، كله و مه كمر زرين



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
تبلیغات

تبلیغات