اسكندر مقدونى صفحه 7
چت روم
درباره ما


hamed
به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل :


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 114
بازدید کل : 6581
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


♫PlaySong♫


  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

چگونگى وضع عباده مادر جعفر برمكى

از عجائب روزگار آنكه فواره زندگى برمكيان آنچنان سرنگون شد كه محمد بن عبدالرحمان هاشمى نقل مى كند روز عيد قربانى بود، نزد مادرم رفتم ، ديدم زنى فرتوت با لباسهاى مندرس نزد مادرم نشسته و صحبت مى كند، مادرم گفت : اين زن را مى شناسى ؟ گفتم : نه ، گفت : اين ((عباده )) مادر جعفر برمكى است ، من وقتى كه او را شناختم با او قدرى صحبت كردم و لحظه به لحظه از وضع او تعجب مى كردم ، تا آنكه از او پرسيدم اى مادر از شگفتيهاى دنيا چه ديده اى ؟
گفت : اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حالى كه چهارصد كنيز در خدمت من ايستاده بودند و من مى گفتم پسرم جعفر، در اداى حق من كوتاهى كرده ، بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر باشند.
و امروز هم يك عيد است كه بر من مى گذرد، يگانه آرزويم اين است كه دو پوست گوسفند داشته باشم ، يكى را فرش و ديگرى را لحاف خود كنم .
محمد مى گويد: من پانصد درهم به او دادم ، و از اين عطاى ناچيز من فوق العاده خوشحال شد. (77)


دو صفحه از اقبال و ادبار

پس از آنكه سر از بدن جعفر برمكى جدا كردند، بدنش را به فرمان هارون به بغداد برده و بر سر جسر بغداد آويختند، تا وقتى كه هارون عازم خراسان بود، دستور داد آنرا آتش زدند و سوزاندند.
از عجائب اينكه : يكى از كاتبان دولت هارون مى گويد:
روزى دفتر محاسبات هارون را بررسى مى كردم ورقى را ديدم كه نوشته بود:
در اين روز به موجب فرموده امير، چندين زر و لباس و فرش و عطر به ابوالفضل جعفر بن يحيى داده شده است ، و چون آن را محاسبه كردم ، هزار هزار درهم بود، و بعد از آن در ورقى ديگر ديدم كه قيمت نفت و بوريائى كه جعفر را با آن سوزاندند، چهار دينار و نيم دانگ بود.(78)
اى طفل دهر گر تو زپستان حرص و آز
روزى دو، شير دولت و اقبال برمكى
در مهد عمر غره مشو از كمال خويش
ياآور از زمان بزرگان برمكى
جالب اينكه : آنهمه سر و صدا و بگير و ببند برمكيان از اول تا آخر بيش از 17 سال و هفت ماه و پانزده روز نكشيد، بسيارى از شعرا و انديشمندان درباره برگشت اوضاع برمكيان ، سخنها و شعرها سرودند و خواندند، در ميان آنها به اين شعر على ابن ابى معاذ توجه كنيد:
يا ايها المغتر بالدهر
والدهر ذو صرف و ذو غدر
لا تاءمن الدهر وصولاته
وكن من الدهر على حذر
ان كنت ذا جهل بتصريفه
فانظر الى المصلوب بالجسر
هان اى مغرور به روزگار، متوجه باش كه اين روزگار، فانى و نيرنگ باز است ، براى هيچكس ، امين و وفادار نيست ، از آن برحذر باش ، و گول آنرا نخور، اگر مى خواهى كه به فنا و عدم ثبات روزگار يقين پيدا كنى ، به بدار آويخته روى جسر بغداد (بدن جعفر برمكى ) نگاه كن . (79)


فردوسى در بزم شاعران

سخنى از دولتشاه سمرقندى در وصف فردوسى

از ستارگان آسمان ادب و از بزرگترين سخن سرايان تاريخ ، حسن بن اسحاق معروف به ابوالقاسم فردوسى است . (80)
در وصف او شعرا و سخن سرايان ، شعرها و سخنها گفته اند، در اينجا فقط به ذكر سخنى از دولتشاه سمرقندى كه در تذكره اش آمده مى پردازيم ، او مى گويد:
((اكابر و افاضل متفق اند بر آنكه شاعرى در مدت روزگار اسلام مثل فردوسى از كتم عدم پاى به معموره وجود ننهاده ، و الحق داد سخنورى و فصاحت داده و شاهد عدل بر صدق اين دعوى ، كتاب شاهنامه او است كه در اين پانصد سال گذشته از شاعران و فصيحان روزگار، هيچ آفريده را ياراى جواب شاهنامه نبوده و اين حالت از شاعران هيچكس را مسلم نيست و اين عنايت خداى بود در حق فردوسى .))
فردوسى پس از پايان تحصيلات و تكميل در رشته هاى علوم عصر خود، به مطالعه كتب ، بسيار علاقمند بود و اكثر وقتش در مطالعه مى گذشت در كنار منزل او نهرى بود كه آب زلال و روان در آن جارى بود، و او بسيار دوست داشت ، كنار آن نهر بنشيند و از صفاى معطر كنار آب استفاده كند.
ولى گاهى كه سيل مى آمد، سيل بند سست خاك و گلى را مى برد و مدتى آن نهر، بى آب مى ماند و همين باعث ناراحتى فردوسى مى شد، آرزو مى كرد كه بار ديگر سيل بند درست شود و آب در آن نهر جارى گردد، و با خود عهد كرده بود كه هر چه در آينده از مال دنيا نصيبش شد، آنرا صرف در ساختن سد محكمى در برابر سيل كند تا هيچگاه آب آن نهر، قطع نگردد.
او مرد آزاده اى بود، سخت از كردار ظالمانه حاكم طوس رنج مى برد، و در درون مى سوخت كه چرا بايد حاكم طوس به اهل وطنش ستم كند، به همين لحاظ تصميم گرفت از طوس بيرون رود و براى مدتى از ظلم حاكم طوس ‍ بدور باشد.
او در اين هنگام وجودش سرشار از بدايع و ظرائف و ذوقيات و اشعار شده بود، و در اعماق دل و جانش ، نهال سخن سرائى و شعرگوئى بارور شده بود، به قصد ديدار سلطان محمود (كه علاقه شديدى به شاعران داشت ) به غرنين (81) رهسپار شد.
وقتى كه به كنار شهر غزنين رسيد، در باغى فرود آمد، و شخصى به شهر فرستاد، تا ورود او به غرنين را باطلاع بعضى از دوستان وى برساند. از اتفاقات نيك كه باعث شهرت فردوسى شد، و شاعران و اديبان را در برابر او خاضع كرد و شالوده عظمت بيان و شعر او را پى ريزى نمود، اينكه در آن روز شعراى بنام دربار غزنوى ، در آن باغ بزمى داشتند و به صحبت نشسته بودند، فردوسى از مجلس انس آنها اطلاع پيدا كرد، خود را به آنها رساند، آنها چون قيافه و وضع لباس روستائى فردوسى را ديدند، با خود گفتند كه نبايد اين زاهد خشك را به مجمعشان راه دهند، چه آنكه ممكن است مجلس عيش آنان را به هم زند، هر كسى سخنى گفت : تا اينكه عنصرى (82) گفت :
او را با شعر، امتحان كنيم ، اگر تمام عيار به ميدان آمد، همنشينى او را قبول كنيم وگرنه عذر او را بخواهيم .
بنا به نقل نظامى عروضى در چهار مقاله خود، عنصرى به فردوسى رو كرد و گفت : برادر! ما شاعر هستيم و مجلس شاعران ، جز جاى شاعر نيست ، ما هر يك مصرعى مى گوئيم ، تو مصرع چهارمش را بگو و يا ما را به وقت خوش خود ببخش ! به اين ترتيب :
عنصرى گفت :
چون عارض تو ماه نباشد روشن
عسجدى (83) گفت :
مانند رخت ، گل نبود در گلشن
فرخى (84) گفت :
مژگانت همى گذر كند از جوشن (85)
فردوسى بى درنگ گفت :
مانند خدنگ گيو در جنگ پشن (86)
همه شاعران از حسن سخن فردوسى ، تعجب كردند، عنصرى گفت :زيبا گفتى ، مگر ترا در تاريخ سلاطين عجم ، اطلاعى هست ، گفت :
آرى ، عنصرى فردوسى را در ادبيات و اشعار مشكل آزمايش كرد و او را در شيوه سخن ورى ، توانا و بى نظير يافت و زبان عذر گشود كه ببخش ما را كه ترا نشناختيم .
در اين ايام سلطان محمود، به عنصرى امر كرده بود كه تاريخ پادشاهان عجم را به نظم درآورد، ولى انجام اين امر براى عنصرى مشكل بود، از اين رو از ملاقات با فردوسى بسيار خوشحال بود و از فردوسى پرسيد آيا تو قدرت بر نظم تاريخ ملوك عجم را دارى ؟ فردوسى گفت :
آرى ، عنصرى ، فردوسى را نزد سلطان محمود معرفى كرد، وقتى كه فردوسى نزد سلطان محمود رفت ، در همان وقت ورود در مدح سلطان گفت :
چو كودك لب از شير مادر بشست
بگهواره محمود گويد نخست
سلطان محمود از شنيدن اين شعر بسيار خوشحال شد و فردوسى را امر كرد كه به نظم تاريخ ملوك عجم همت كند، و بنا بنقل قاضى شوشترى ، فردوسى در همين مجلس بمناسبت اينك سلطان محمود به او گفت : ((مجلس ما را فردوس برين ساختى )) ملقب به فردوسى گرديد.كوتاه سخن آنكه :
فردوسى به نوشتن شاهنامه مشغول شد، هر داستانى را كه به نظم مى آورد، به عرض سلطان محمود مى رساند، سلطان محمود مى گفت بارها اين داستان را شنيده ام اما اشعار فردوسى چيز ديگر است .


مخالفت حاسدان با فردوسى

خواجه حسن ميمندى (87) در دربار سلطان محمود، تقرب خاصى داشت ، سلطان به او گفت هر گاه فردوسى هزار شعر گفت ، هزار مثقال طلا به او بده .
ميمندى هم طبق دستور، براى هر هزار شعر فردوسى ، هزار مثقال طلا به او مى داد، ولى فردوسى قبول نمى كرد و نيت آن را داشت كه همه را يكدفعه بگيرد تا صرف در ساختن سيل بند طوس كند (چنانكه قبلا ذكر شد ذكر شد كه اين عهد را كرده بود.)
فردوسى شاهنامه را به پايان رساند. (88)
جالب اينكه گرچه فردوسى در شاهنامه به تاريخ ايران قديم پرداخته ، ولى در موارد متعدد علاوه بر اشعار حكمت آميز و نصيحت و پند، اشعار دينى بسيار در توحيد و عدل و نبوت و معاد و نماز و روزه و حج و صدقات و اخلاقيات گنجانده است ، و در اين كتاب حماسى ، وظيفه دين خود را ادا نموده است .
مخصوصا در مورد تشيع خود و علاقه سرشارش به حضرت على (ع ) و فرزندان پاك او در لابلاى شاهنامه داد و سخن داده است . (89)
همين مطلب باعث شد كه عده اى از مخالفان و حاسدان ، به سلطان محمود گفتند: فردوسى ، رافضى (شيعه ) است ، و اشعارى از شاهنامه او را به عنوان تاءييد ذكر كردند.
سلطان محمود كه سخت در مذهب خود (تسنن ) متعصب بود با آنها در مورد صله فردوسى به مشورت پرداخت ، آنها گفتند پنجاه هزار درهم به فردوسى ، بدهى كافى است بلكه بسيار است . (90)
فردوسى وقتى كه اين سخن را شنيد از اين پيمان شكنى بسيار ناراحت شد و اشعارى در هجو و انتقاد سلطان محمود گفت و شبانه از غزنين فرار كرد.
از اشعار انتقادى او است :
به عزنى مرا گر چه خونشد جگر
زبيداد آن شاه بى دادگر
كز آن هيچ شد رنج سى ساله ام
شنيد آسمان از زمين ناله ام
و در مورد حسن ميمندى گويد:
زميمندى آثار مردى مجوى
زنام و نشانش مكن جستجوى
قلم بر سر او بزن همچو من
كه گم باد نامش بهر انجمن
او سرانجام به طوس زادگاه خود مراجعت كرد، و با يكدنيا افتخار و آزادى بيان سرانجام بسال 411 قمرى از اين جهان درگذشت و اثر جاويد خود شاهنامه را بيادگار گذاشت . (91)
سلطان محمود مردى مال دوست و دست تنگ بود، به طورى كه مى نويسد: دو روز قبل از مرگش دستور داد انواع جواهرات و درهم و دينارهاى سرخ و سفيد را از خزانه آوردند و در پيش رويش انباشتند، به گونه اى كه زمين وسيعى را پر كرد، او به چشم حسرت به آنها نگاه مى كرد و زارزار مى گريست و سپس دستور داد همه را به خزانه بردند و درهمى را به مستحقى نداد، با اينكه مى دانست دو روز ديگر بيشتر زنده نيست (92) سرانجام با يكدنيا حسرت و آز روز پنجشنبه 23 ربيع الاخر سنه 421 بر اثر بيمارى سل درگذشت . (93)




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
تبلیغات

تبلیغات