اسكندر مقدونى صفحه 1
چت روم
درباره ما


hamed
به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل :


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 93
بازدید کل : 6560
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


♫PlaySong♫


  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

اسكندر مقدونى

فاتح سى و شش كشور

اسكندر در ميان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه كشورگشائى و جهانگيرى و اقتدار او به همه جا رسيده ، خاور تا باختر، روم و ايران و هند تا چين و تبت ، همه را تحت تسخير كشيد و گشاينده سى و شش مملكت گرديد، فردوسى در ديوان معروفش درباره او مى گويد:
((كه او سى و شش پادشاه را بكشت ))
بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پيدا كرد كه به هر ديار كه يورش مى برد و به هر كشور لشكر مى كشيد، سلاطين و بزرگان آن ديار با تقديم هدايا از او استقبال مى كردند و در برابر او سر تعظيم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسيس و مجالسى به نامش بر پا مى كردند.
عجيب اينكه تمام اين كشورگشائى ها و فتح و جهانگيرى در مدت بسيار كوتاهى يعنى در پانزده سال ، آن هم در دنياى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او از پانزده سال تجاوز نمى كند كه 9 سال پيش ‍ از قتل ((دارا بن دارا)) و شش سال پس از مرگ او بوده است .
او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى يك كشور پهناورى را كه با زور و شمشير بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزير دل از دنيا بركند و ديده از جهان بربست . (1)


نظرى به كشورگشائى ها و تلاشهاى اسكندر

فليقوس كه قيصر و فرمانرواى ((يونان )) فرزند دختر خود را كه اسكندر نام داشت بجانشينى خود برگزيد و او را وليعهد خود نمود و پس از آنكه از دنيا رفت ، اسكندر زمام امور كشور روم را به دست گرفت .
ولى اسكندر تنها به يونان قناعت نكرد، بلكه بى امان در راه كشورگشائى و توسعه ملك خود به تلاش و كوشش پرداخت و با سپاهيان بيكران خود به ايران و هند و يونان و تبت و... حمله هاى پى درپى كرد تا سرانجام همه را تحت تسخير حكومت خود درآورد، از جمله از يورشهاى مهم اسكندر، يورش به ايران و جنگ با ((دارا)) است .
فردوسى در مورد حمله اسكندر به ايران و برخورد سپاه ايران با سپاه اسكندر گويد:
دو لشكر كه آن را كرانه نبود
چو اسكندر اندر زمانه نبود
سرانجام در اين گيرودار پادشاه ايران ((دارا)) كشته شد و خاك ايران تحت تصرف اسكندر درآمد.
در جنگ اسكندر با سپاه ايران ، پس از آنكه اسكندر بر سپاه ايران غالب شد، چهل مليون طلا و نقره و آلات و ظروف طلا و جواهرآگين و اشياء نفيس به عنوان غنيمت تحت تصرف مردم يونان درآمد، كه آنها را با بيست هزار استر و پنجهزار شتر حمل كردند، و وقتى كه اسكندر به شهر شوشتر آمد، دفينه اى از دارا به دست اسكندر رسيد كه محتوى پنجاه هزار ((طالينت ))(2) بود.
وقتى كه به تقاضاى ((همخوابش )) به شهر اصطخر وارد شد، مبلغ 120 هزار ((طالينت ))از مردم آن شهر به غارت برد و سپس همه شهر نامبرده را كه سالها پايتخت پادشاهان ايران بود، خراب كرد و به آتش كشيد و حتى دستور داد تخت جمشيد را سوزاندند و ويران كردند.
در همين گيرودار كتاب مذهبى ايرانيان كه ((اوستا)) ناميده مى شد از ميان رفت .
اسكندر پس از آنكه خاك وسيع ايران را تحت قلمرو حكومت خود آورد، قصد سرزمين پهناور هند كرد در آن عصر پادشاه هند شخصى بود به نام ((كيد)) كه در بينش و درايت و آگاهى شهرت داشت .
اسكندر، لشكر خود را به سوى هند به راه انداخت ، به قول فردوسى :
سكندر چو كرد اندر ايران نگاه
بدانست كاو را شد آن تاج و گاه
سوى كيد هندى سپه بركشيد
همه راه و بيراه لشكر كشيد
پس از درگيريهاى متعدد، سرانجام سپهسالار هند كه ((فور)) نام داشت با سپاهش در برابر سپاه اسكندر قرار گرفتند، طولى نكشيد كه فور هندى به دست اسكندر، كشته شد، آنگاه اسكندر، سورگ هندى را به جاى فور، بر تخت نشاند، چنانكه فردوسى گويد:
يكى باگهر بود نامش سورگ
زهندوستان پهلوانى بزرگ
سرتخت شاهى بدو داد و گفت
كه دينار هزگز مكن در نهفت
ببخش و بخور هر چه آيد فراز
بدين تاج و تخت سپنجى مناز
كه گاهى سكندر بود گاه فور
گهى درد و خشم است و گه بزم سور
پس از بپايان رساندن فتح سرزمين پهناور هند، اسكندر از جانب هندوستان برگشته به سوى جده عزيمت كرد و از جده به سوى مصر لشكر كشيد، ((قبطون )) پادشاه مصر، به محض شنيدن لشكركشى اسكندر، خود و سپاه و تاج و تختش را تسليم اسكندر كرد، اسكندر با سپاهش يك سال در مصر استراحت كرد و سپس به سوى اندلس لشكر كشيد و پس از آن مسافرتهاى طولانى به خاور و باختر نمود و در اين سفر شگفتيها ديد، و سپس به سوى يمن لشكر كشيد و پس از آن با سپاه بيكرانى به طرف بابل (3) روانه شد.
سكندر سپه سوى بابل كشيد
زگرد سپه شد هوا ناپديد


بيمارى اسكندر و عجز پزشكان در معالجه او

اسكندر به قصد فتح بابل اين شهر زيبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس ‍ از آنكه اين شهر را فتح كرد در خود احساس بيمارى كرد، و لحظه به لحظه بر شدت بيماريش افزوده شد به گونه اى كه اميد زندگى از او قطع گرديد و دانست كه پيك مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت كه بعدا خاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :
زبيمارى او غمى شد سپاه
چو بيرنگ ديدند رخسار شاه
همه دشت يك سر خروشان شدند
چو بر آتش تيز جوشان شدند
اسكندر كه خود را در كام مرگ مى ديد، نامه اى براى معلمش حكيم بزرگ ارسطاطاليس در مورد بيمارى خود نوشت ، ارسطاطاليس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنين توصيه كرد:
بپرهيز و تن را به يزدان سپار
بگيتى جز از تخم نيكى مكار
زمادر همه مرگ را زاده ايم
به بيچارگى تن بدو داده ايم
نه هركس كه شد پادشاهى ببرد
برفت و بزرگى كسى را سپرد
بپرهيز و خون بزرگان مريز
كه نفرين بود بر تو تا رستخير
جمعى از حاذقترين پزشكان در آن حال خود را كنار بستر اسكندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسكندر پرداختند و در اين مورد آخرين سعى خود را نموده كميسيون پزشكى تشكيل داده براى درمان اسكندر مشورتها كردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا كه قدرت و توانايى داشتند كوشش كردند، ولى كوشش آنها بجائى نرسيد، بالاخره تير مرگ اسكندر را صيد كرد، چنانكه نظامى در اقبالنامه گويد:
طبيبان لشكر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواى بيمارى انگيختند
زهرگونه شربت برآميختند
طبيب ار چه داند مداوا نمود
چه مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش كنان چاره جستند باز
نيامد بدست ، عمر گم گشته باز


تاءسف اسكندر

اسكندر كه به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى انديشيد كه پس از فتح همه كشورها و بلاد، فرمانرواى كل و بى مزاحم همه نقاط زمين شده ، ديگر از هر نظر در آسايش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، كه ممكن است با تلاش و پى گيرى ، همه چيز را بدست آورد ولى يك چيز است كه با تلاش نمى توان به آن دست يافت و آن پايدارى در اين جهان است .
وقتى اين توجه به او دست داد كه ناگهان خود را در كام بيمارى ديد، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد، ولى چاره اى جز تسليم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى كشيد و با يكدنيا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پيمود، چنانكه از وصيتهاى او (كه بعدا ذكر مى شود) اين تاءسف عميق به خوبى آشكار است .
او مسافرتها كرد و در همه اين مسافرتها، با پيروزى و فتح برگشت اما اينك مى انديشيد كه بايد به سفرى برود كه در آن برگشتن نيست سفرى كه در آن بدنش اسير خاك مى گردد خاك بر او فرمانروائى مى كند سفرى كه او در طى آن بازخواست خواهند كرد، در اينجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم كه او در قبال نامه از قول اسكندر گويد:
كجا خازن و لشكر و گنج من
برشوت مگر كم كند رنج من
كجا لشكرم تا به شمشير تيز؟
دهند اين تبش را زجانم گريز
سكندر منم خسرو ديو بند
خداوند شمشير و تخت بلند
كمر بسته و تيغ برداشته
يكى گوش ناسفته نگذاشته
زقنوج تا قلزم (4) و قيروان (5)
چو ميغى (6) روان بود تيغم روان
چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد
نه زنجير، دام گلوگير شد
به داراى دولت سرافروختم
زدارا به دولت سرانداختم
شدم بر سر تخت جمشيدوار
زگنج فريدون گشودم حصار
زمشرق به مغرب رساندم نوند(7)
همان سد ياءجوج (8) كردم بلند
جهان جمله ديدم زبالا و زير
هنوزم نشد ديده از ديده سير
كجا رفته اند آن حكيمان پاك ؟
كه زر مى فشاندم بر ايشان چه خاك
بيائيد گو خاك را زر كنيد
مداواى جان سكندر كنيد
زهر دانشى دفترى خوانده ام
چو مرگ آمد اينجا فرو مانده ام
سرانجام مملكت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش ‍ نداد.
سكندر كه بر عالمى حكم داشت
درآندم كه مى رفت عالم گذاشت
ميسر نبودش كزو عالمى
ستانند و مهلت دهندش دمى


وصاياى اسكندر

1 - برون آريد از تابوت دستم

هنگامى كه اسكندر، نشانه هاى مرگ را در خود ديد، وصيتهائى كرد كه ما در اينجا به ذكر چند نمونه از آنها مى پردازيم :
نخستين توصيه او اين بود وقتى جنازه اش را در ميان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بيرون بياورند، تا مردم بدانند كه اسكندر از اين دنيا با دست خالى رفت و چيزى از متاع دنيا را با خود نبرد چنانكه در اشعار شعرا آمده است :
شنيدم در وصاياى سكندر
كه گفتى با ارسطوى هنرور
كه از روز زمين چون ديده بستم
برون آريد از تابوت ، دستم
كه تا بينند مغروران سرمست
كه از دنيا برون رفتم تهيدست


2 - وصيت عجيب او به مادرش

اسكندر هنگامى كه خود را در آستانه مرگ ديد، بطلميوس بن اذينه را كه فرمانده سپاهيان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزيد و به او وصيت كرد كه تابوت مرا به اسكندريه نزد مادرم حمل كنيد و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيب تشكيل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم كشور را به آن دعوت نمايد و اعلام كند كه همگان دعوتش را بپذيرند، مگر كسى كه عزيز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شركت نكند، تا شركت كنندگان در عزاى اسكندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ايجاد خوشحالى كنند تا مجلس عزاى اسكندر مانند مجلس عزاى ديگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى كه خبر مرگ و وصيت او به مادرش رسيد و تابوت اسكندر را در كنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افكند و سپس گفت :
((اى كسى كه ملك و حكومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظيم مى كردند، ترا چه شده است كه امروز در خوابى و بيدار نمى شوى ؟ و در سكوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصيت فرزندش اسكندر، به همه مردم كشور، اعلام كرد كه در مراسم عزا و اطعام شركت كنند، به شرط اينكه شركت كنندگان ، به مصيبت مرگ دوست و عزيزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هيچ كسى دعوت او را اجابت نكرد، از خدمتگذاران مجلس از علت اين امر جويا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع كردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر كردى كه همه دعوت ترا اجابت كنند، به شرط آنكه ((كسى كه عزيز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در ميان اينهمه مردم كسى نيست كه داراى اين شرط باشد.
وقتى كه مادر اسكندر اين مطلب را شنيد به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترين راه تسليت مرا تسلى خاطر داد.




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
تبلیغات

تبلیغات