چت روم
درباره ما


hamed
به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل :


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 81
بازدید کل : 5686
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


♫PlaySong♫


  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

قصيده معروف ((مدارس آيات ))

دعبل شنيد حضرت رضا (ع ) به خراسان آمده است ، قصيده تكان دهنده و پرشور ((مدارس آيات )) را كه به قصيده ((تائيه )) معروف است ، سرود و به قصد ((مرو)) خراسان براى شرفيابى به حضور حضرت رضا عليه السلام عازم گرديد، وقتى كه خدمت حضرت رسيد، عرض كرد:
اى فرزند پيامبر! قصيده اى در شاءن شما گفته ام و با خود عهد كرده ام كه پيش ‍ از شما نزد هيچكس نخوانم ، حضرت فرمود:
بخوان ، او آن قصيده را (كه بسيار مفصل است ).
از اينجا شروع كرد:

مدارس آيات خلت من تلاوة
و مخزن وحى مقفر العرصات (224)
اءرى فيئهم فى غيرهم متقسما
و ايديهم من فيئهم صفرات (225)
تا به اينجا رسيد:
و قبر ببغداد لنفس زكية
تضمنها الرحمن فى الغرفات
((و قبرى در بغداد است كه مربوط به جان پاك (امام موسى بن جعفر) است خداوند مهربان او را در غرفه هاى بهشت جاى داده است .))
وقتى كه دعبل به اينجا رسيد، حضرت رضا (ع ) فرمود: آيا شعرى به قصيده ات اضافه نكنم ؟ دعبل عرض كرد: نهايت افتخار است ، امام فرمود بگو:
و قبر بطوس يالها من مصيبة
توقد بالاحشاء فى الحرقات (226)
الى الحشر حتى يبعث الله قائما
يفرج عناالهم و الكربات (227)
دعبل گفت : اى فرزند پيامبر! اين قبرى كه در خراسان است ، آنرا نمى شناسم از كيست ؟
امام فرمود: آن ، قبر من است .


پيراهن امام و اهل قم

امام هشتم پس از شنيدن قصيده دعبل ، به او فرمود همينجا باش كارى دارم ، سپس وارد خانه شد، پس از چند لحظه ، خادم حضرت نزد دعبل آمد و گفت :
مولايم فرمود: اين كيسه صد دينار را بگير و در راه معاش خود مصرف كن .
دعبل گفت : به خدا سوگند، من به خاطر طمع به اينجا نيامدم ، كيسه پول را رد كرد و گفت به مولايم عرض كنيد، من بسيار علاقمندم كه لباسى از شما را داشته باشم تا به عنوان تيمن و تبرك ببرم .
خادم پيام دعبل را به حضرت رضا (ع ) رساند، حضرت پيراهنى مخصوص ‍ كه خود آنرا مى پوشيد، با همان كيسه براى دعبل فرستاد و فرمود:
به دعبل بگو پولها را قبول كن زيرا مورد احتياج تو خواهد شد خادم سخن امام (ع ) را به دعبل رساند.
دعبل پيراهن و پول را گرفت و روانه وطن شد، در راه با قافله اى همسفر گرديد، وقتى كه به ((قوهان )) رسيدند، دزدان و راهزنان سر رسيدند و به غارت قافله پرداختند، دعبل نيز از دستبرد آنها در امان نماند. سپس دزدان آن اموال را بين خود تقسيم كردند... اما وقتى كه دعبل را شناختند تمام اموال مسروقه را به صاحبانشان پس دادند.
دعبل به راه خود ادامه داد تا به قم رسيد، شيعيان قم دور دعبل را گرفتند، و از او درخواست كردند كه قصيده معروف خود را براى آنان بخواند، دعبل آنها را به مسجد جامع قم برد، و بالاى منبر رفت و اشعار حماسه اى خود را در زمان اقتدار ماءمون خواند. (228)
مردم ارادت خود را نسبت به خاندان پيامبر (ص ) و بغض خود را از قدرتهاى ظالم به صورت پول و صله شعر جلو دعبل مى ريختند.
و چون شنيده بودند كه حضرت رضا (ع ) لباس خود را به او بخشيده است ، خواستند با التماس آنرا از او به هزار دينار بخرند، او قبول نكرد و سرانجام با اصرار و اجبار قطعه اى از آنرا به هزار دينار گرفتند.
دعبل از قم عازم وطن شد، ولى وقتى كه به وطن رسيد، ديد خانه او را دزدان غارت كرده اند در اين هنگام پى به سخن حضرت رضا (ع ) برد كه هنگام عطاى كيسه دينار به او فرمود:
اينها را داشته باش كه روزى به آن نياز پيدا مى كنى !
دعبل سكه ها را كه نام امام بر آن بود به شيعيان عراق فروخت و در برابر هر دينار، صد درهم گرفت و وضع زندگى خود را دوباره مرتب كرد.(229)


ماءمون عمامه را به زمين مى كوبد

دعبل همچنان با عزمى ثابت ، و هدفى خلل ناپذير با شمشير بيان با دشمنان اهلبيت (ع ) پيكار مى كرد، تا هنگامى كه خبر شهادت امام هشتم (ع ) به گوشش رسيد، با اين خبر در دنيائى از التهاب و سوز و گداز فرو رفت ، به اين مناسبت قصيده اى در مصيبت آنحضرت و بدگوئى از دشمنان آن بزرگوار سرود كه بنام قصيده ((رائيه )) معروف است ، ماءمون از اين قصيده اطلاع پيدا كرد، براى دعبل امان نامه اى نوشت تا دعبل نزد ماءمون برود و آن قصيده را بخواند.
دعبل نزد ماءمون رفت ، نخست چنين قصيده اى را انكار كرد، ولى وقتى كه از امان دادن ماءمون كاملا مطمئن شد، به خواندن آن قصيده شروع كرد تا به اينجا رسيد:

يا امة السوء ما جازيت احمد من
حسن البلاء على الايات و السور
خلفتموه على الابناء حتى مضى
خلافة الذئب فى النفاد ذى بقر
((اى امت حق ناشناس ! حق پيامبر را مراعات نكرديد در مورد پاداش ‍ ابلاغ او آيات و سوره ها را، و پس از رحلت او خلافت او را تغيير داديد تا گرگها بر مسند خلافت نشستند...))
همچنان اشعار را خواند تا به اينجا رسيد:
قبران فى طوس خير الناس كلهم
و قبر شرهم هذا من العبر
ما ينفع الرجس فى قرب الزكى ولا
على الزكى بقرب الرجس من ضرر
هيهات كل امرء رهن بما كسبت
له يداه فخذ ما شئت او تذر
((در خراسان دو قبر است كه يكى از آنها از بهترين همه مردم (قبر حضرت رضا) و ديگرى قبر بدترين همه مردم (قبر هارون ) است ، و اين از پندهاى روزگار است ، پليدى در جوار پاكى ، نفعى نمى برد، و پاك از پليد ضرر نمى بيند، هر كسى در گرو عمل خودش مى باشد، اى شنونده هر كدام خوبست بگير و هر كدام پليد است واگذار.))
قصيده دعبل به پايان رسيد، او در اين قصيده ماءمون و پدرانش را گرگ معرفى كرد و با ظرافت شاعرانه ، آنانرا پليدترين مردم خواند.
ماءمون چاره اى در ظاهر نديد جز اينكه سخن دعبل را تصديق كند و لذا عمامه را از سر گرفت و به زمين كوبيد و گفت :
به خدا راست گفتى !


شهادت پيرمرد 98 ساله

98 سال از عمر دعبل گذشت ، ولى اشعار و بيانات پرتوان او آن چنان كينه و انتقام دشمن را بر ضد او برانگيخته بود كه همين موضوع سرانجام موجب مرگ او شد، و او را به كام مرگ فرو برد.
او براى نجات خود از چنگال دشمن به اهواز گريخت ، مالك بن طوق (يكى از حكام جور كه دعبل با اشعار خود او را هجو كرده بود) مرد زيرك ولى پول پرستى را ماءمور قتل دعبل كرد، به او براى اجراى اين امر ده هزار درهم داد، او به خاطر ده هزار درهم در تعقيب دعبل شب و روز نمى شناخت ، تا اينكه دعبل را در قريه اى از نواحى ((سوس )) پيدا كرد، سرانجام شبى او را غافلگير نمود، و بعد از نماز شام سرنيزه مسمومى را به پاى او فرو برد، و اين ضربه آنچنان كارى بود، كه دعبل در همان شب در آن قريه شهيد شد، قبرش (طبق قول بعضى ) در همانجا است .
او با يك دنيا شهامت و افتخار از اين جهان فانى درگذشت ، اما اشعار تكان دهنده او هنوز به دلها و جانها روح مى دمد و الهام مى بخشد.
پس از شهادتش او را در خواب ديدند كه لباس سفيد پوشيده ، از علت آن پرسيدند، جواب داد:
اشعارم را براى پيامبر (ص ) خواندم ، آنحضرت مرا تحسين و شفاعت كرد و لباسهائى كه بر تن مباركش بود به من بخشيد.(230)


امير ابوفراس ، شاعرى كه تا سرحد جان فداكارى كرد

از شاعران بنام و برجسته و با شهامتى كه درباره اش صاحب بن عباد (دانشمند معروف ) گفت :
بدء الشعر بملك و ختم بملك (231)
امير ابوفراس ، حارث بن علاء حمدانى است .
حمدانيان ، سلسله امراء و حكامى هستند كه براى خود حكومتى تشكيل دادند و مؤ سس اين حكومت ((حمدان بن حمدون بود)) فرزندش ‍ عبدالله و فرزند زاده اش سيف الدوله (944 - 967 ميلادى ) بر توسعه اين حكومت افزودند،(232) ابوفراس پسر عموى ناصرالدوله و سيف الدوله است .
سيف الدوله ، ابوفراس را به خوبى مى شناخت و كاملا به فضل و عظمت علمى او اعتراف داشت ، از اينرو او را بر ساير بستگانش در كارهاى مهم تقدم مى داشت ، و در جنگها او را با خود مى برد و در حكومت بعضى از بلاد او را قائم مقام خود مى شمرد.
ابوفراس مردى شجاع و با شهامت بود، شخصا در جنگها با كفار شركت مى كرد، از اينرو دوبار اسير كفار گرديد، يكبار سيف الدوله او را با مال خريدارى كرد (233) و بار ديگر بر اسب خود سوار شد و از بالاى قلعه دشمن كه در آنجا محبوس بود، اسب خود را به حركت درآورد و سواره خود را به رودخانه كه در زير قلعه مذكور بود، انداخت ولى بى آنكه صدمه ببيند، نجات يافت و از دست دشمن بگريخت .
ثعالبى در وصف او گفت : ((كان فريد دهره و شمس عصره ادبا و فضلا و كرما و مدحا و بلاغة و براهة و فروسية و شجاعة و شعرا)):
((او يگانه زمان و خورشيد عصر خود از نظر ادبيات و كمال و جوانمردى و نيك سيرتى و خوش بيانى و دلاورى و شجاعت و شعر گفتن بود.)) زندگى او از اين نظر جالب است كه با شمشير بيان به حمايت از اهلبيت (ع ) برخاست و با قصائد و اشعار آبدار و پرمغزى ، بنى عباس و دشمنان اهلبيت (ع ) را مورد انتقاد قرار داد.
در عصر او عبدالله بن معتز عباسى ناجوانمردانه در مذمت آل على (ع ) قصيده اى گفت ، ابوفراس در رد اشعار آن مرد ناصبى ، قصيده مفصلى بنام ((قصيده شافيه )) (234) سرود كه در آن با كمال فصاحت از حريم اهلبيت (ع ) دفاع كرده و انتقاد از دشمنان آنها حق سخن را ادا نموده است .(235)
جالب اينكه مى نويسند وى دستور داد پانصد نفر شمشير بدست همراه او باشند و با اين وضع وارد بغداد شد، قصيده نامبرده را در بغداد خواند و سپس با همراهان خارج شد، اين موضوع در عصرى واقع شد كه بنى عباس ‍ خليفه ، و آل بويه سلاطين ، و آل حمدان امراء بودند.
از جمله اشعار قصيده مذكور اين است :

الحق مهتضم والدين مخترم
وفى آل رسول الله مقتسم
تا آنجا كه گويد:
قام النبى بها يوم الغدير لهم
والله يشهد والاملاك والامم
حتى اذا اصبحت فى غير صاحبها
باتت تنازعها الذؤ بان والرحم
وصيروا امرهم شورى كانهم
لا يعرفون ولاة الحق ايهم
تالله ما جهل الاقوام موضعها
لكنهم ستروا الوجه الذى علموا
(الغدير ج 3 ص 400)
يعنى :
حق مغلوب گرديده و دين از ميان اجتماع رخت بربسته است و اموال حكومتى اسلام كه بايد در دست پيشوايان معصوم و جانشينان آنها كه متصديان حكومت راستين اسلامى هستند باشد در ميان ديگران تقسيم مى شود و دست بدست مى گردد.
پيغمبر بزرگ اسلام (ص ) در روز غدير آنان را براى اين مقام در حالى كه خدا و ملائكه و مردم شاهد و ناظر اين جريان بودند معرفى كرد اما حق ، يعنى مقام زعامت اسلامى از دست صاحبانش خارج گرديد و خويش و بيگانه و دور و نزديك بر سر آن نزاع مى كنند و در ميان خودشان بگونه اى آنرا به شورى گذارده اند كه گويا زمامداران واقعى اسلام را نمى شناسند و نمى دانند كه آنان كجا هستند!!
سوگند بخداوند اينها در شناخت زمامداران واقعى اسلام جاهل نيستند و خوب مى دانند كه صاحبان اين مقام كيانند ولى چهره حق و حقيقت را با تبليغات و فريبكارى پوشانده اند؟!(236)

پيكار فرزدق با شمشير بيان

فرزدق ، حافظ قرآن

از مردان آزاده و شاعران با هدف و آگاه شيعه كه با شمشير بيان از حريم حق و اهلبيت (ع ) دفاع مى نمود. و مورد توجه خاص اهلبيت (ع ) بود ((همام )) فرزند غالب بن صعصعه تميمى مجاشعى ملقب به ابوفراس ‍ معروف به ((فرزدق )) است .
او از خاندان بزرگ عرب برخاست (237) و در بلاغت و فن شعر و شاعرى ، يگانه زمان خود بود، و اديبان در برابر فكر و بلاغت و آگاهيش در فنون ادب ، سر تعظيم فرود مى آوردند.
ابوالفرج روايت مى كند:
((غالب )) پدر فرزدق در حاليكه دست پسرش فرزدق را گرفته بود بعد از جنگ جمل در بصره به حضور اميرمؤ منان على (ع ) شرفياب شد، و به على (ع ) عرض كرد، اين (اشاره به پسرش فرزدق ) از شاعران خاندان ((مضر)) است ، على (ع ) به غالب فرمود:
به او قرآن بياموز، همين سفارش على (ع ) آنچنان در قلب فرزدق نشست ، كه او از همان وقت تصميم گرفت كه ديگر به هيچ چيز نپردازد تا قرآن را حفظ كند.
از ابن ابى الحديد نقل شده كه سرانجام به تصميم خود جامه عمل پوشاند و همه قرآن را حفظ نمود.(238)


فرزدق و امام حسين (ع )

هنگامى كه سالار شهيدان امام حسين (ع ) با ياران خود از مدينه به طرف مكه مى رفت تا از آنجا روانه كوفه شود، در راه مدينه و مكه ، در منزل ((صفاح )) فرزدق (كه از عراق مى آمد) با امام حسين (ع ) ملاقات كرد، گفتگوى وى با امام (ع ) درباره خروج امام حسين (ع ) و هدف از اين خروج شروع شد تا اينكه امام (ع ) فرمود:
مردم را چگونه يافتى ؟
فرزدق عرض كرد:
((دلهاى مردم با شماست اما اسلحه و شمشيرهاى آنها در اختيار بنى اميه است ، ولى در عين حال قضاى الهى از آسمان فرود مى آيد و خداوند آنچه بخواهد، انجام خواهد شد.))
حضرت در پاسخ فرزدق فرمود:
((درست مى گوئى همه چيز در دست خدا است ، و خداوند در هر روزى خواست و اراده اى دارد، در اين صورت اگر قضاى الهى با هدف تطبيق كند، در برابر نعمتهايش سپاسش را مى گوئيم ، و اگر قضا با هدف ما تطبيق نكرد، كسى كه قصدش حق و باطنش تقوى است از خداوند دور نشده است .))(239)
فرزدق گفت :
اميد آنكه خداوند شما را به هدفتان برساند، و شما را از گزند دشمن كفايت كند، آنگاه از هم جدا شدند، امام حسين (ع ) به جانب مكه روانه شد.
ابوالفرج روايت كرده : وقتى كه امام حسين (ع ) شهيد شد، فرزدق گفت :
((هرگاه عرب براى جلب رضايت فرزند سرور و نيك ترين افرادشان بخشم بيايند و بر ضد دشمنان اقدام نمايند، بدانند كه عزت و عظمتشان باقى خواهد ماند وگرنه تا پايان دنيا خوار و زبون خواهند شد))
سپس اين شعر را گفت :

فان انتم لم تثاءرو الابن خيركم
فالقوا السلاح و اغزلوا بالمغازل
((اگر شما از فرزند بهترين فردتان ، خونخواهى نكنيد، پس شمشيرها را كنار انداخته ، همانند زنان به ريسندگى بپردازيد و در صف زنان درآئيد.))(240)


فرزدق و شعر

فرزدق در بيان و بلاغت و شعر گفتن ، آنچنان بود، كه همه اديبان و شاعران زمانش را تحت الشعاع خود ساخته بود، چنانكه نمونه هاى تاريخى بسيار در مورد تفوق او بر ساير شعراء نقل شده است ، از جمله در كتاب ((غرر)) آمده :
روزى فرزدق به مجلس سعيد بن عباس اموى حاضر شد، در آنجا ديد كه ((حيطه )) (شاعر معروف آن عصر) نزد سعيد نشسته است ، وقتى كه فرزدق در مجلس قرار گرفت چند شعر از اشعار خودش را خواند، حطيه به سعيد گفت :
((بخدا سوگند شعر اين است كه فرزدق خواند، نه آنكه ما تا امروز مى گفته ايم .))(241)
آنچه در زندگى فرزدق اين شاعر با هدف ، قابل توجه است اين است كه او اگر مى خواست ، با آن بيان و اشعار پرمغزش در مدح بنى اميه شعر بگويد، در چشم آنها جاى مى گرفت و بهترين مقامها را به او مى دادند، ولى نه تنها در مدح آنها سخن و شعر نگفت ، بلكه به عكس در انتقاد بر آنها اشعار پرتوان و پرشورى گفت و ستمكاريهاى آنان را بمنظور بيدارى مردم شرح داد.
نقل شده :
شاعر معروف اهلبيت (ع )، كميت اسدى ، نزد فرزدق رفت و به او گفت :
قصيده اى گفته ام و مى خواهم آن را بر تو عرض كنم ، فرزدق گفت بخوان ، كميت قصيده خود را چنين شروع كرد:
طربت و ما شوقا الى البيض اطرب
يعنى : دلم در عشق و محبت پرواز مى كند ولى اين عشق و شوق بسوى زنان نيست فرزدق بصورت اعتراض گفت :
از اين اشعار بوى مدح ميآيد اين مدح براى كيست ؟
كميت دنباله آن مصرع را چنين خواند:
و لا لعبا منى و ذوالشيب يلعب
يعنى عشق و شوق من براساس بازى نيست ، مگر پيرمرد هم بفكر بازى مى افتد؟
سپس كميت گفت :

ولا يلهنى دار ولا رسم منزل
ولا يتطربنى بنان مخضب
يعنى : خانه و منزل مرا بخود مشغول نمى كند و سرانگشتان خضاب شده نيز مرا به طرب نمى آورد.
فرزدق بار ديگر پرسيد:
اين طرب و شادى تو براى كيست ؟
كميت باز چند شعر خواند:
فرزدق باز اعتراض كرد، تا اينكه كميت اين شعر را خواند:
الى النفر البيض الذين بحبهم
الى الله فيمانا بنى اتقرب
((آن افراد نورانى و وارسته اى كه با حب و دوستى آنان ، به پيشگاه خدا تقرب مى جويم .))
فرزدق با شنيدن اين شعر، گفت :
((به خدا سوگند اگر اين اشعار مدح را درباره غير بنى هاشم مى گفتى ، مدح خود را تباه مى ساختى !))(242)



 

http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

((كميت )) شاعر آگاه و مسئول

كميت ، برجسته ترين شاعران گذشته و آينده

در روزگارى كه بنى اميه صداها را در سينه ها، و نفس ها را در گلوها خفه كرده بودند، و بر روى اجساد آزادگان ، مسند خلافت خود را پهن كرده و با رژيم غضب و جنايت حكومت مى كردند، آزاد مرد شجاع و آگاهى بنام ((كميت )) (210) بپا خاست و با شمشير زبان و قدرت بيان ، بر ضد وضع نابسامان زمان ، پيكار كرد.
كميت شاعرى دانشمند و اديب و نيرومند بود كه او را به ((اشعر الاولين والاخرين )) (برجسته ترين شاعران گذشته و آينده ) لقب داده اند. (211)
او بر همه شاعران زمان جاهليت و اسلام برترى داشته و بعلاوه خطيبى توانا، فقيهى برجسته ، حافظ قرآن ، نويسنده و آگاه به علم انساب و سخاوتمند بوده است . (212)
او در ادبيات بر اديبان و شعراى زمان خود، رياست و فوق العادگى داشت . (213)
كميت با اينكه در زمان حكومت بنى اميه به سر مى برد، و در آن زمان مدح كردن اهلبيت (ع ) جرم و مساوى با كشتن بود، اشعار پرمعنائى در شاءن اهلبيت (ع ) گفت و در مدينه خدمت امام باقر (ع ) شرفياب شد و بعضى از شعرهايش را براى امام (ع ) قرائت كرد، وقتى كه به اين شعر رسيد:

و قتيل بالطف غودر منهم
بين غوغا امة و طغام
يعنى شهيد كربلا هنگامى كه مى خواست سخن بگويد و مردم را آگاه كند با هياهو و غوغا مانع شنيدن سخنان او گرديدند.
امام (ع ) با شنيدن اين شعر گريه كرد و فرمود:
اى كميت اگر نزد ما ثروت و مالى بود به تو مى داديم ، اما همان جمله اى را كه پيامبر (ص ) به حسان بن ثابت فرمود، درباره تو مى گويم :
((تا آنگاه كه از ما اهلبيت پيامبر، دفاع مى كنى مشمول تاءييد و يارى روح القدس باشى .))
كميت از محضر امام (ع ) بيرون آمد، با عبدالله فرزند حسن بن امام مجتبى (ع ) ملاقات كرد، و اشعارش را براى او نيز خواند، عبدالله به او فرمود:
مزرعه اى به چهار هزار دينار خريده ام و اين سند آن است ، مى خواهم آنرا به تو بدهم . كميت گفت :
پدر و مادرم به فدايت من درباره غير شما براى پول و دنيا شعر مى گويم ، اما به خدا سوگند درباره شما براى خدا گفته ام ، چيزى را كه براى خدا قرار داده ام پول و قيمتى براى آن نخواهم گرفت .
عبدالله خيلى اصرار كرد، او سند را قبول كرد و رفت ، پس از چند روز به خانه عبدالله آمد و گفت :
پدر و مادرم فدايت اى پسر پيامبر! حاجتى دارم .
عبدالله : حاجتت چيست ؟ كه برآورده است .
كميت : آيا هر چه باشد؟
عبدالله : آرى .
كميت : اين سند را از من بپذير و مزرعه را به ملك خود برگردان . سند را نزد عبدالله نهاده و عبدالله نيز آنرا پذيرفت .
پس از اين جريان ، مردى از بنى هاشم به چهار نفر از غلامانش دستور داد كه به خانه هاى بنى هاشم مراجعه نمايند و اعلام كنند كه كميت درباره بزرگداشت شما هنگامى شعر گفته كه ديگران از ترس بنى اميه سكوت كرده اند، ولى او جانش را در معرض خطر قرار داد، آنچه مى توانيد به او پاداش دهيد، مردها به فراخور حال خود، انعام دادند و زنها زينتهاى خود را درآورده و به او بخشيدند، حدود صد هزار درهم جمع شد، آنها را نزد كميت آوردند و تقديم كردند و گفتند اين پول ناقابل را از ما بگير. و براى تاءمين معاش خود صرف كن !
كميت آنرا گرفت و گفت چه بسيار پاكيزه است اين مال كه به من بخشيده ايد، اما اشعار من فقط به عنوان بزرگداشت خدا و پيامبرش بوده است ، چيزى از مال دنيا را نخواهم گرفت ، اينها را به صاحبانش برگردانيد، هر چه اصرار كردند نپذيرفت . (214)
در بعضى از روايات آمده كميت هيچ پولى را در راه انجام وظيفه شناساندن خاندان نبوت نگرفت ، فقط جامه اى از امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) و امام صادق (ع ) طلبيد كه آنرا پوشيده باشند و بدنهاى پاكشان با آن جامه تماس ‍ پيدا كرده باشد آنها نيز قبول نموده هر يك قطعه اى از جامه خود را به او عنايت كردند.(215)


نقشه عجيبى براى قتل كميت

قصائد و اشعار آبدار و پر مغز كميت ، همچون پتكى بود كه بر مغز دشمن كوبيده مى شد و چونان نورى بود كه قلبهاى مؤ منين را روشن مى ساخت ، بعضى از قصائد او در مدح اهلبيت (ع ) و هجو دشمنان آنها، آنچنان مؤ ثر و نافذ بود كه دشمن را به آتش مى كشاند.
خالد بن عبدالله قسرى (حاكم كوفه از ناحيه هشام بن عبدالملك ) روزى يكى از قصائد كميت را كه در هجو آنها گفته بود شنيد، بسيار ناراحت شد و سوگند ياد كرد كه كميت را به كشتن دهد.
و لذا براى قتل كميت ، نقشه عجيبى به اين شرح طرح كرد:
30 كنيز خريد كه از جهت زيبائى و ادب و كمال ممتاز بودند، و از بهترين اشعار كميت به نام ((هاشميات )) را به آنها ياد داد و آنها را مخفيانه بوسيله برده فروشى به سوى هشام فرستاد. هشام همه آنها را خريد، در مجالس بزم با آنها ماءنوس شد، و آنها را در سخن گفتن بسيار فصيح و اديب و خوش بيان يافت ، از تلاوت قرآن سؤ ال كرد، آنها بسيار عالى تلاوت قرآن كردند، از شعر و خواندن اشعار جويا شد، آنها شعرهاى حماسه اى و پرتوان كميت را خواندند كه خالد آن اشعار را به آنها تعليم داده بود.
اشعار كميت ، خليفه را تكان داد و سخت آزرد، به طورى كه تصميم قتل شاعر را گرفت و چنين گفت :
واى بر گوينده اين شعرها، كيست شاعر اين اشعار؟!
- شاعر اين اشعار شخصى به نام ((كميت )) است .
- واى بر او، او در چه شهرى است ؟
- در عراق ، كوفه !
هشام به خالد نوشت ، دست و پاى كميت را قطع كند و گردن او را بزند و خانه اش را خراب نمايد و او را بر ويرانه هاى خانه اش به دار بياويزد كميت از همه جا بى خبر بود، ناگهان اطراف خانه اش را محاصره كردند و او را گرفته به طرف زندان روانه ساختند.(216)
آرى همانطور كه تصور مى رفت ، براى اينكه ديگر صداى كميت شنيده نشود و كسى جراءت خواندن قصائد او را نداشته باشد بايد او در ميان چهار ديوار تنگ زندان قرار گيرد و زمزمه اش در همانجا حبس گردد!


آزادى كميت از زندان

حاكم ((واسط)) به نام ((ابان )) از دوستان كميت بود، او براى آزادى كميت از زندان نقشه عجيب ذيل را طرح كرد:
غلامى را با استرى به سوى كميت فرستاد، به غلام گفت اگر كميت را از زندان فرار دهى ، آزاد هستى و استر نيز مال تو باشد و براى كميت نامه نوشت كه مى دانم سرانجام تو مرگ است ، مگر خدا فرجى كند، فكر مى كنم همسرت ((حبى )) را به ملاقات خود طلب كنى ، آنگاه كه به زندان براى ملاقات آمد، نقاب او را بگير و لباس او را بپوش و از زندان بيرون رو، اميد آنكه گرفتار نگردى !
غلام نامه ((ابان )) را برداشت و سوار بر استر شد و از واسط بيرون آمد تا به كوفه رسيد، بامداد بطور ناشناس به در زندان رفت و كميت را از نقشه ابان آگاه كرد.
كميت به همسرش پيغام داد و او را از جريان مطلع نمود، همسر شجاع كميت ، با دو نفر زن ديگر به عنوان ملاقات كميت به زندان آمدند كميت به همسر خود گفت :
اى دختر عمويم بر خود و دودمانت ترسان مباش ، اگر براى تو خطرى داشت اين نقشه را پياده نمى كردم ، همسر، با كمال ميل پيشنهاد شوهرش ‍ كميت را پذيرفت (217) لباسهاى كميت را به تن كرد و لباسها و نقاب خود را به شوهر پوشاند، يكى دوبار او را ((ورانداز)) كرد، گفت : هيچ معلوم نيست ، فقط مردانگى شانه هايت پيدا است ، عيبى ندارد به نام خدا خارج شو!
كميت با دو زن ديگر از زندان بيرون آمدند، و كسى از ماءمورين متوجه نشد، كميت وقتى كه از زندان بيرون آمد، جمعى از جوانان بنى اسد، مراقب اوضاع بودند كه كسى كميت را نشناسد، او را همراهى نمودند تا به محلى از شهر كوفه رسيدند، در آن محل ، مردى از بنى تميم ، كميت را شناخت و فرياد زد به خدا مرد است ، و به غلامش دستور داد تا او را تعقيب كند.
ابوالوضاح يكى از بستگان كميت بر او بانگ زد كه چرا دنبال زن مردم افتاده اى و به استر او اشاره كرد، در اين هنگام برگشت ، و به اين ترتيب كميت را سالم به منزل رساندند.
اما در زندان ، پس از مدتى زندانبانان ديدند، ملاقات طول كشيد كميت را صدا زدند، جوابى نشنيدند، وارد زندان شدند تا از او خبرى بگيرند، با زنى روبرو شدند كه لباسهاى كميت را در بر كرده بود، آنها با كمال ناراحتى و تعجب به خانه حاكم كوفه رفتند و جريان توطئه را گزارش دادند، حاكم همسر كميت را احضار كرد و به او گفت :
((اى دشمن خدا عليه فرمان خليفه توطئه اى ترتيب دادى و دشمن خليفه را از زندان فرار دادى )) و او را سخت تهديد كرد كه بايد او را تحويل دهى . بنى اسد به حمايت از همسر كميت ، اجتماع كردند و به حاكم گفتند به اين زن چه كار دارى ، توطئه اى در كار بود او در آن قرار گرفت و نفهميد. حاكم هم از اجتماع عده اى جوانمرد آگاه ، ترسيد و همسر شجاع كميت را آزاد كرد. (218)


شهادت كميت

شمشير زبان كميت كه چونان شراره هاى آتش بر سر و روى خلفاى بنى اميه مى ريخت و سر تا پاى آنها را مى سوزاند، بالاخره كار خود را كرد و شربت شهادت را در كام او ريخت .
دشمن زخم خورده در كمين او بود، سرانجام ضمن توطئه اى ، هشت نفر از طرف يوسف بن عمر ثقفى (حاكم كوفه ) ماءموريت پيدا كردند، و با شمشيرهاى برهنه بر كميت حمله نمودند و از او جدا نشدند تا به مرگ او يقين نمودند. پسر كميت (219) مى گويد:
هنگام مرگ پدرم ، حاضر بودم ، در آن لحظات آخر چشمهايش را باز كرد و سه بار گفت :
اللهم آل محمد (خدايا دودمان پيامبر) تا آنكه در راه عقيده اش جام شهادت نوشيد. (220)


دعبل مردى كه دار خود را به دوش مى كشيد

دعبل بسال 148 هجرى در كوفه متولد شد

از دانشمندان و شاعران و اديبان بزرگ و توانا و زبردست و با شهامتى كه همواره در پيشانى تاريخ مى درخشد، و او را با شهامت ترين شاعر تاريخ در حقگوئى خوانده اند، دعبل خزاعى است .(221)
دعبل بسال 148 هجرى در كوفه متولد شد، و بيشتر سكونتش در بغداد بود، و در سن 98 سالگى به شهادت رسد.
او از شيعيان بنام و آگاه به علم كلام بود و درباره طبقات شعرا كتابى تاءليف كرد و ديوان شعراء 300 صفحه است .
دعبل مسافرتهاى زيادى كرد از حجاز و يمن گرفته تا رى و خراسان و قم و نقاط ديگر مى گشت ، به گفته ابوالفرج دراغانى (ج 18 ص 36) گاهى دعبل سالها از مردم پنهان مى شد و دور دنياى آن روز به گردش مى پرداخت .
زبان او چون شمشيرى بران ، همواره براى بزرگداشت حق و كوبيدن باطل ، در جولان بود، او هرگز ستمگران را مدح نمى كرد بلكه به عكس با اشعار پر مغز به شرح ستمكاريهاى آنان مى پرداخت ، قدرت شعر و بيان او به اندازه اى بود كه بر اندام ستمگران و زمامداران خودكام لرزه مى انداخت .
شما درباره رادمردى كه مى گفت :
((من چوبه دارم را مدت پنجاه سال است بدوش مى كشم ولى آن كس كه مرا به دار بزند نيافته ام .))
چه تصور مى كند؟
به محمد بن عبدالملك (وزير) گفتند:
چرا دعبل را بخاطر قصيده اش كه در آن از تو بدگوئى كرده ، مجازات نمى كنى ؟
در پاسخ گفت :
((دعبل دار خود را به گردن نهاده و با آن گردش مى كند و مدت سى سال است كه در جستجوى كسى است تا او را با آن به دار زند، او باكى ندارد.)) (222)
دعبل اشعارى در هجو ابراهيم بن مهدى (عموى ماءمون ) سرود، ابراهيم سخت ناراحت شد و به ماءمون شكايت كرد و گفت :
من و تو از يك منسب و ريشه ايم ، دعبل مرا هجو كرده است ، انتقام مرا از او بگير.
ماءمون گفت :
شايد آن شعر معروفش را مى گوئى ؟
ابراهيم گفت :
اين بعضى از آنها است ، مرا به بدتر از آن نكوهش كرده است .
ماءمون گفت :
تو در اين باره از من پيروى كن ، او مرا هجو كرده و من ناديده گرفتم .
ابراهيم گفت :
اى خليفه ! خدا حلمت را زياد كند، ما هم از حلم تو پيروى مى كنيم (223)
احمد بن اسحاق مى گويد:
دعبل را ديدم و به او گفتم :
تو شجاعترين و پرجراءت ترين مردم هستى ، زيرا آن اشعار كوبنده و رسوا كننده را درباره ماءمون گفتى ، آن هم در دوران حكومت و قدرت بى نظير او، دعبل پاسخ گفت :
((اى ابااسحاق ! من چهل سال است كه دار خود را به دوش مى كشم ولى آن كس كه مرا دار بزند نمى يابم .))


http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

شهادت حسن مثلث در زندان

حسن مثلث (203) برادر عبدالله محض فرزند حسن بن امام مجتبى (ع ) كه مادرش فاطمه دختر امام حسين (ع ) بود، از مردان الهى و آگاه و پرهيزكار در دودمان امام حسن مجتبى است .
وى نيز در امر به معروف و نهى از منكر، مشى برادرش عبدالله محض و پسران او را داشت تا سرانجام خود و فرزندانش در اين راه شهيد شدند.
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (204) مى نويسد:
وقتى كه عبدالله محض را به دستور منصور در زندان مدينه حبس كردند، حسن مثلث آنچنان ناراحت شد كه سوگند ياد كرد و تصميم گرفت تا برادرش عبدالله در زندان است ، لباس نرم نپوشد و بدنش را خوشبو نسازد و غذاى لذيذ نخورد، از اين رو منصور دوانيقى او را ((حاد)) مى ناميد يعنى ترك كننده لذائذ و زينتها.
او از راههاى گوناگون از دستگاه منصور اظهار تنفر مى كرد تا سرانجام او را در كوفه زندانى كردند، و در سال 145 هجرى در سن 68 سالگى در همان زندان از دنيا رفت . (205)


مبارزات قهرمانانه حسين فرزند على بن حسن مثلث (شهيد فخ )

مبارزات شگفت آور

از مردان بزرگ و با شهامتى كه تاريخ آفريد و با فداكارى هاى خود بطور عجيبى پرچم مخالفت با حكومت ستمگرانه بنى عباس برافراشت ، حسين است كه او را به خاطر آنكه در سرزمين فخ (206) مردانه جنگيد تا شهيد شد، ((شهيد فخ )) مى خوانند.
و آنچنان نهضت او جهانى و چشمگير بود كه به نقل ابونصر بخارى ، امام جواد (ع ) فرمود براى ما اهلبيت ، بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از ((فخ )) ديده نشده است .
جهت ديگر شباهت شهداى فخ با شهداى كربلا اينكه ، بدنهاى قطعه قطعه شده شهداى فخ نيز سه روز روى خاكها افتاده بود و آنها را دفن نكردند.
مجاهدات قهرمانانه حسين و شهيدان فخ كه در برابر ظلم و ستم نبرد سرسختانه كردند و به شهادت رسيدند، راستى شگفت است .
خون پيامبر (ص ) در رگهاى آنها مى جوشيد، آنها هيچگاه حاضر نمى شدند كه بيدادگريها و جنايات بنى عباس را ببينند و خاموش بنشينند زندگى مرفه و علاقه و احترام مردم آنها را راضى نمى كرد و پيوسته سياه چالهاى زندان و زنجيرهاى شكنجه ، آشناى صميمى و يار پنهانى آنها بود.
در روزگارى كه حكومتهاى بنى اميه و بنى عباس در قصرهاى خود در كنار شراب و نوازندگان به شهوت پرستى و عيش و نوش مى گذراندند خاندان پيامبر به جرم رشادت و نهضت بر ضد آنها به خاطر مردم مظلوم و ستمديده و مطالبه حقوق مردم ، زندان و مرگ را برمى گزيدند، و چقدر در اين راه ، خشنود بودند، در زندانها همانند وقتهاى ديگر به عبادت خدا و ستايش او مى پرداختند، و لبهاى پاكشان پيوسته به ذكر خدا در حركت و قلبهاى زنده و پرتپش آنها از عشق خدا موج مى زد و خاطره هاى فداكارى پدرانشان همواره در دلشان زنده بود.


دوران حكومت هادى عباسى

تا آن زمان كه دوران حكومت جلاد روزگار، هادى عباسى (برادر هارون الرشيد) فرا رسيد در اين دوران ، آل على ، و آل حسن ، يا كشته مى شدند، يا در زندانها به سر مى بردند و يا متوارى بودند، در اين شرائط مردان آزاده و با شهامت از دودمان پيامبر (ص ) در مدينه اجتماع كردند و پرچم مخالفت بر ضد حكومت عباسيان را برافراشتند.
مدينه كه براى آل محمد (ص ) پايگاه و مركز بود، در نظر دشمنان آنها ((انبار باروت )) ناميده مى شد، و ناپاكان و غلامان حلقه بگوش خود را ماءموريت بر حكومت آن شهر مى دادند، مردم مدينه از نزديك روش ‍ فرزندان و فرزندزادگان پيامبر (ص ) را مى ديدند و اخلاق و رفتار انسانى و اسلامى آنها همواره ايشان را مجذوب و علاقمند مى كرد، و به حمايت و نبرد در ركابشان وا مى داشت و همين مساءله موجب شده بود كه مردم مدينه بسان زراعتى باشند كه داس خونين حكومتهاى جنايت كار آنرا درو كند.
براى اينكه به حكومت ستمگرانه هادى عباسى پى ببريد كافى است كه بدو نكته تاريخى ذيل توجه كنيد:
1 - او شخصى از فرزندزادگان عمر خطاب ، بنام ((عبدالعزيز)) را والى مدينه كرده بود، عبدالعزيز به خاطر رضايت حكومت غاصب تا مى توانست نسبت به علويان سختگيرى مى كرد، و آنها را آزرده خاطر مى ساخت و بر آنها لازم كرده بود كه هر روز نزد او حاضر گردند و هر كدام را كفيل ديگرى نموده بود، از جمله از حسين بن على (شهيد فخ ) و يحيى بن عبدالله محض و حسن بن محمد، تعهد و التزام گرفته بود تا هر يك از آل على را خواسته باشد، آنها را حاضر كنند.
جنايات و ستمهاى عبدالعزيز عمرى بسيار داشت ، از جمله هنگامى كه خبر شهادت حسين بن على و شهيدان فخ به او رسيد، خانه هاى آنها را در مدينه آتش زد و اموالشان را به غارت برد.(207)
2 - ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى نويسد: ((ابوالعرجا)) شتردار گويد: موسى بن عيسى (پسرعموى منصور دوانيقى ) مرا خواست و گفت شتران خود را در اينجا حاضر كن ، صد شتر نر را نزد او بردم ، گردنهاى آنها را مهر كرد و گفت : اگر يك مو از اينها كم شود گردنت را مى زنم ، سپس آماده رفتن به سوى حسين بن على (شهيد فخ ) شد با هم راه افتاديم تا به بستان بنى عامر رسيديم ، از مركب پياده شد، و بمن گفت بطرف سپاه حسين برو و آنرا از نزديك ببين و آنچه ديدى خبر آنرا برايم بياور، رفتم و از نزديك گردش ‍ كردم ، و آنها را در حال نماز يا تضرع و زارى در درگاه خدا، يا آماده كردن اسلحه ها ديدم ، نزد موسى برگشتم و به او گفتم درباره حسين و همدستان او جز گمان پيروزى را ندارم ، گفت به چه دليل ؟ جريان را گفتم (كه آنها با خدا هستند و خدا هم آنها را يارى خواهد كرد) دستهايش را بهم زد و سخت گريست ، به طورى كه گمان بردم او از جنگ با حسين و همدستانش ‍ منصرف شده است ، سپس گفت :
به خدا سوگند اينان نزد خدا از همه مردم گرامى ترند، و بحكومت از ما سزاوارتر مى باشند، اما چه مى شود كه سلطنت عقيم است ، و اگر صاحب اين قبر يعنى پيامبر (ص ) در حكومت با ما مبارزه كند، با شمشير به جنگ او مى رويم ، اى غلام طبلت را بنواز، سپس به سوى حسين و ياران او رفت و بخدا سوگند از كشتن آنها دريغ نكرد.(208)
آغاز و انجام نهضت حسين
هر ساله تعداد نسبتا زيادى از شيعيان از شهرهاى خود عازم حج خانه خدا مى شدند و نخست سر راه خود چند روزى در مدينه مى ماندند در اين سال وقتى كه هفتاد نفر از آنها وارد مدينه شدند، در اين چند روزى كه در آنجا بودند، تماس آنها را با علويين ، به والى مدينه ((عبدالعزيز)) گزارش ‍ دادند، او پس از اطلاع از اين تماس ، احساس خطر كرد و لحظه به لحظه بر شدت فشار شكنجه بر آنها افزود، و از راههاى مختلف آنها را تحت آزار قرار داد.
ولى چون ترس و زبونى در قاموس علويين وجود نداشت ، پايمردى و رشادت و دلاورى آنها نيز لحظه به لحظه افزوده مى شد، مردم آنچنان در خفقان و اختناق بسر مى بردند كه هر لحظه انتظار ميرفت ، انقلاب خونينى در مدينه رخ دهد.
آرى مدينه در تب انقلاب مى سوخت از يكطرف نوكران و چاكران خليفه سخت در تلاشند تا آل پيامبر (ص ) را يكسره از ميان بردارند و شكنجه گاهها از فرزندان پيامبر مالامال است ، از سوى ديگر باقيمانده علويان مى كوشند تا حكومت مدينه را ساقط كنند، پشتوانه دودمان پيامبر (ص ) دلهاى مردم و رشادت و شجاعت آنها است ، 23 نفر از آل على (ع ) وعده اى از شيعيان گرد آمده انقلاب آغاز شد و شهر مدينه را در تصرف گرفتند.
رهبر انقلاب ، آزاد مرد مجاهد و پاك نهاد، حسين بن على (شهيد فخ ) است ، و زا جبين او نور رهبرى و روشن بينى مشاهده مى شد، او رسما از فرصت استفاده كرده به تنظيم سپاه پرداخت .
پس از نماز به منبر رفت و پس از ستايش خدا، مردم را به كمك و فداكارى دعوت كرد و اعلام داشت كه من فرزند رسول خدا، بر جايگاه رسول خدا و در حرم رسول خدا، شما را براه و روش پيامبر و اطاعت و فرمانبرى خدا و به آنچه كه مايه خشنودى آل محمد (ص ) است مى خوانم ، خواسته من عمل به كتاب خدا (قرآن ) و سنت پيامبر و رعايت عدالت و برابرى در ميان مسلمين است .
والى مدينه از ترس جان خود از مدينه گريخته بود، و تمام تلاشهاى حسين ، مو به مو براى هادى عباسى گزارش مى شد، هادى عباسى سپاه مجهزى را در موسم حج به فرماندهى محمد بن مسلم به سوى مكه بسيج نمود.
حسين نيز در مدينه با سيصد نفر از همدستانش به قصد حج از مدينه عازم مكه شدند، هنوز به مكه نرسيده بودند كه در يك فرسخى مكه در بيابان ((فخ )) لشكر مجهز هادى عباسى ، جلو آنها را گرفت .
حسين به صف آرائى سپاه خود پرداخت و آماده جنگ شد، و مردم را با بيان دلنشينش به كمك دعوت كرد، طولى نكشيد كه نائره جنگ شعله ور شد و برق شمشير حسين از هر سو دشمن را تحت الشعاع قرار داد.
از طرف دشمن به حسين امان دادند و آنها در حقيقت مى خواستند زير ماسك امان ، حسين را از تصمييم خود منصرف سازند، ولى حسين روشنتر از آن بود كه با آن نيرنگها اغفال گردد، او همه جوانب را با چشم آگاه خود ديده بود و غير از جنگ هيچ عاملى را مشكل گشا نمى دانست ، و شهامت را بر ذلت و ننگ ترجيح مى داد.
او مى گفت :
يا نجات محرومان و ستمديدگان از زير يوغ استثمار و ذلت و يا شهادتى كه پيام آور آنست .
ولى با مقايسه سپاه اندك حسين در برابر سپاه مجهز و بى كران حكومت عباسيان معلوم بود كه حسين و يارانش به شهادت خواهند رسيد او با پايمرديها و فداكاريها و كشتن بسيارى از دشمن ، با كمال سربلندى همچنان مى جنگيد، ياران مجاهد و برجسته او كه در ميان آنها سليمان بن عبدالله محض ، عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم و حسن بن محمد بودند، در ركاب او جنگيدند تا كشته شدند.
از دلاوريهاى او اينكه شخصى كه در واقعه ((فخ )) حاضر بود گويد:
در بحران گيرودار جنگ ، حسين را ديدم كه به زمين خم شد و چيزى را در خاك دفن كرد و سپس مشغول جنگ شد، گمان كردم كه چيز گرانبهائى به همراه داشته ، نخواسته بعد از شهادتش به بنى عباس برسد، لذا آنرا دفن كرده است ، صبر كردم وقتى كه جنگ پايان يافت ، به سراغ آن محل رفتم خاك را كنار زدم ، ديدم قسمتى از گوشت صورت حسين است كه در حين جنگ از چهره او قطع شده و او آن را دفن كرده است .
سرانجام مرد جلادى كه حماد تركى نام داشت . از سپاه هادى عباسى فرياد زد: حسين را به من نشان دهيد تا به عمر او خاتمه دهم ، وقتى كه حسين را به او نشان دادند، تيرى به طرف او رها كرد و همان تير به بدن مقدس حسين رسيد و او را از پاى درآورد و شهيد شد.
دشمن سفاك عده اى از ياران حسين را اسير كرد و بيش از صد سر از بدن كشته شدگان جدا كرده همراه اسيران نزد هادى عباسى فرستاد هادى دستور داد همه اسيران را گردن زدند.
دشمن نه تنها از خود دودمان پيامبر وحشت داشت ، بلكه از خانه هاى آنها و از خشت و گلى كه به آنها انتساب داشت نيز در هراس بود، زيرا آنها نيز ياد و نام مردانگى و شهامت آن مردان آزاده را در خاطره ها تجسم مى كند، از اينرو بايد آن خانه ها نيز ويران گردد. لذا عامل مدينه (عبدالعزيز) پس از شنيدن شهادت حسين و يارانش دستور داد خانه هاى حسين و خويشان او را آتش ‍ زدند و اموالشان را به غارت بردند!
شهادت جانسوز حسين (ع ) و اخلاص او در اين راه آنچنان بزرگ و با اهميت بود، كه امام باقر (ع ) فرمود:
پيامبر اكرم (ص ) روزى به سرزمين ((فخ )) عبور فرمود و در آنجا به نماز مشغول شد، چون به ركعت دوم رسيد، شروع به گريه كرد، پس از نماز از علت گريه پرسيدند، فرمود:
در ركعت اول نماز بودم ، جبرئيل بر من نازل شد و گفت :
در اين مكان يكى از فرزندان تو شهيد خواهد شد و پاداش كسى كه در ركاب او شهيد شده دو برابر پاداش شهيدان ديگر است .
نيز نصر بن قراوش گويد:
شترهاى خود را به امام صادق (ع ) كرايه داده بودم ، در بين راه امام به من فرمود:
هرگاه به ((فخ )) رسيديم مرا خبر كن .
چون به فخ رسيديم ، محمل را حركت دادم و امام را از خواب بيدار نمودم ، امام از محمل پياده شد و وضو گرفت و در آنجا نماز گذارد. پرسيدم آيا اين نماز جزء اعمال حج است ؟ فرمود:
نه در اين مكان مردى از اهلبيت با گروهى به شهادت مى رسد كه روحهايشان قبل از اجسادشان به بهشت خواهد رفت .
هنگامى كه سرهاى شهيدان فخ را به مدينه آوردند، عده اى از اهلبيت از جمله امام موسى بن جعفر (ع ) وقتى كه آنها را ديدند، هيچكدام سخنى نگفتند جز امام موسى بن جعفر (ع ) كه فرمود:
((آرى انا لله و انا اليه راجعون )):
حسين درگذشت ، ولى به خدا سوگند او مسلمانى شايسته و روزه دار و شب زنده دار بود، امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و در ميان دودمانش نظير نداشت .
از سخنان حسين (شهيد فخ ) است :
((ما دست به نهضت نزديم مگر پس از مشورت با امام موسى بن جعفر(ع ) كه او به نهضت فرمان داد.))(209)


http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

 

زندگى ساده عيسى در مخفيگاه

عيسى مى دانست كه تا تسليم بنى عباس نشود از چنگ ظلم آنها در امان نخواهد ماند، از طرفى تسليم شدن نيز از ساحت مقدس او دور بود. و بدون يك نهضت هم نبايد خود را به هلاكت انداخت ، شرائط نهضت هم نبود.
لذا راه سوم را كه همان متوارى بودن باشد كه يكنوع مبارزه منفى و نهى از منكر عملى بود انتخاب كرد، در اينجا مناسب است بطور فشرده به تشريح وضع زندگى ساده او در مخفيگاه بپردازيم و از اين رهگذر به اختناق و عدم آزادى زمامداران خودكام بنى عباس پى ببريم .
براى ترسيم اين مطلب كافى است كه به اين روايت دقت كنيد:
ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى نويسد: يحيى فرزند حسين بن زيد (برادر زاده عيسى ) مى گويد:
روزى به پدرم گفتم : بسيار دوست دارم بگوئى عمويم (عيسى بن زيد) در كجا است ؟ تا بروم با او ملاقات كنم ، براى مثل من ناپسند است كه عمويش ‍ را نديده باشد.
پدرم گفت :
از اين خيال بيرون باش ، چه آنكه عموى تو عيسى خود را پنهان كرده است ، و دوست ندارد كه شناخته شود، مى ترسم اگر ترا به سوى او راهنمائى كنم و نزد او بروى او به سختى و دشوارى بيفتد و منزل خود را تغيير دهد.
بسيار اصرار كردم تا اينكه پدرم را راضى نمودم ، كه مكان عيسى را به من نشان دهد، و به من گفت : فرزندم عموى تو در كوفه است ، از مدينه به كوفه مسافرت كن ، چون به كوفه رسيدى از محله ((بنى حى )) سؤ ال كن ، وقتى كه آن محله را شناختى برو به فلان كوچه (و آن كوچه را براى او وصف كرد) وقتى كه به آن كوچه رفتى خانه اى را داراى چنين اوصافى مى بينى (اوصاف آنرا گفت ) عموى تو در آن خانه سكونت دارد، ولى نزديك خانه نشين ، بلكه برو در اوائل كوچه بنشين تا وقت مغرب ، آنگاه مردى مى بينى بلند قامت ، در سن پيرى ، داراى صورت ملكوتى كه آثار سجده در پيشاپيش ‍ نمايان است ، و لباسى از پشم در تن دارد و شترى را در پيش انداخته ، از سقائى برگشته ، بهر قدمى كه بر مى دارد، ذكر خدا مى گويد و اشك تاءثر از اوضاع روزگار از چشمانش فرو مى ريزد، همان شخص عموى تو ((عيسى )) است .
چون او را ديدى برخيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور، عموميت ابتدا از تو وحشت خواهد كرد و تو خود را به او بشناسان ، تا آرامش خاطر پيدا كند، آنگاه در نزد او جز زمان كوتاه درنگ نكن تا مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد، سپس با او خداحافظى كن و ديگر نزد او مرو، وگرنه از تو هم پنهان خواهد شد و به زحمت خواهد افتاد.
يحيى گفت آنچه فرمودى اطاعت مى كنم ، و بى درنگ عازم مسافرت به كوفه شد، وقتى كه به كوفه رسيد طبق آدرس پدر به جستجوى عمويش ‍ عيسى پرداخت ، تا آن كوچه اى را كه عيسى در آن سكونت داشت پيدا كرد، بيرون كوچه تا هنگام غروب به انتظار عمو نشست ناگاه مردى را كه شترى در پيش انداخته و مى آمد، به همان اوصافى كه پدرش نشان داده بود كه زبانش به ذكر خدا مشغول و از سيمايش آثار عظمت و تاءثر از اوضاع پيدا است ، مشاهده كرد، يحيى از جا برخاست و به پيش رفت و سلام كرد و با او معانقه نمود.
يحيى مى گويد: در اين وقت ، وحشت عمويم را گرفت ، من خود را معرفى كردم ، تا مرا شناخت به سينه اش چسبانيد و آنچنان گريه كرد كه منقلب شد، وقتى كه آرام گرفت ، شتر خود را در كنارى بخوابانيد و با من نشست و جوياى احوال بستگانش از مردان و زنان ، يك يك شد، و من حالات آنها را برايش بازگو مى كردم و او مى گريست آنگاه حال خود را براى من نقل كرد، و گفت : اگر از حال من بپرسى من نسب و وضع خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كرايه كرده هر روز آنرا براى سقائى و آبيارى مى برم و براى مردم كار مى كنم ، هر چه كسب كردم ، اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مى ماند در راه نياز و قوت خود مصرف مى نمايم .
و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كشى بيرون روم ، آن روز را قوتى ندارم ، ناچار از كوفه به جانب صحرا بيرون مى روم و بوسيله گياهان صحرا خود را از گرسنگى حفظ مى كنم .
در اين مدت كه پنهان شده ام در همين خانه در ميان اين كوچه منزل كرده ام ، صاحب خانه هنوز مرا نشناخته است ، و در اين مدتى كه در اين خانه مانده ام ، صاحب خانه دختر خود را به من تزويج كرد، و خداوند از آن ، دخترى به من عنايت نمود، آن دختر پس از اينكه بحد بلوغ رسيد وفات يافت ، در حالى كه نمى دانست از ذريه پيغمبر است ، و من نتوانستم خود را حتى بدخترم بشناسانم !.
در اين هنگامه عمويم با من وداع كرد و مرا قسم داد كه ديگر نزد او نروم ، مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، بعد از چند روز رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم ، و ملاقات من با او همان يك دفعه بود.(188)
كوتاه سخن آنكه : عيسى تا زنده بود، به همين حال به سر مى برد تا آنكه در مخفيگاه دار دنيا را وداع كرد، مهدى عباسى ، از عيسى سخت مى ترسيد و لذا از هر راهى براى پيدا كردن او وارد شد او را نيافت .
جا و مكان عيسى را فقط چند نفر مى شناختند مانند ابن علاق صيرفى ، صباح زعفرانى و حسن بن صالح و ((حاضر)) (189) مهدى وقتى كه از پيدا كردن عيسى نااميد شد، به اطرافيان گفت : اگر عيسى را نمى توان پيدا كرد، لااقل بايد اين چند تن را كه او را مى شناسند پيدا كرد، به دنبال اين تصميم ، ((حاضر)) را دستگير كردند و نزد مهدى آوردند، مهدى از هر راهى وارد شد تا ((حاضر)) جا و مكان عيسى را نشان دهد، ولى او كتمان كرد، تا اينكه در اين راه كشته شد.
صباح زعفرانى پس از وفات عيسى ، دو كودك او را سرپرستى مى كرد، او مى گويد به حسن بن صالح گفتم : اكنون كه عيسى از دنيا رفته ، چه مانعى دارد كه ما خود را ظاهر كنيم و خبر فوت او را به مهدى برسانيم ، تا او راحت شود و ما نيز از ترس او در امان باشيم ، حسن كه در مكتب عيسى درس ‍ خوانده بود گفت نه ، بخدا سوگند، هرگز چشم دشمن را به مرگ ولى خدا فرزند پيغمبر (ص ) روشن نمى كنم ، اگر من يكشب به حالت ترس به سر ببرم بهتر است از اينكه يكسال به جهاد و عبادت بپردازم .
صباح زعفرانى همچنان در خفا بسر مى برد تا اينكه حسن بن صالح نيز از دنيا رفت ، در اين وقت دو ماه از وفات عيسى گذشته بود، آنگاه صباح نتوانست با بچه هاى عيسى مخفى بماند ناچار با آنها به بغداد آمد و جريان را به مهدى عباسى خبر داد، مهدى عباسى از خبر فوت عيسى و حسن بن صالح بسيار خوشحال شد و سجده شكر بجا آورد...(190)
اين بود ظلم و اختناق زمامداران خودكام عباسى ، كه اين چنين در كمين آزاد مردانى همچون عيسى بن زيد و... بودند.


مبارزات قهرمانانه آل حسن (ع )

يكى از فرازهاى جالب و حساس تاريخ اسلام ، كه نمودار فداكارى و جوانمردى مردان آزاده و غيورى است كه در راه دو وظيفه مقدس امر به معروف و نهى از منكر، تا آخرين امكان و توان خود در برابر طاغوت زمانشان منصور دوانيقى و غير او از بنى اميه و بنى عباس ايستادگى كردند و سرانجام در اين راه شهد شهادت نوشيدند، داستان نهضت قهرمانانه آل امام حسن مجتبى (ع ) است .
شايسته است در اين بخش ، بطور فشرده نخست از منصور و سپس از چگونگى نهضت آل حسن (ع ) در برابر او، سخنى به ميان بياوريم :
منصور دوانيقى در سال 136 هجرى پس از فوت برادرش عبدالله سفاح ، به عنوان دومين خليفه عباسى بر مسند خلافت نشست و قريب 22 سال خلافت كرد.
او مردى بسيار جبار و سفاك و بد انديش بود و با آل على (ع ) سخت دشمنى مى كرد، و هر كجا آنها را مى يافت به بهانه هاى مختلف به كشتن آنها اقدام مى نمود، و علت اين دشمنى اين بود كه او مى خواست بطور خودمختار و مستبد، به نام حكومت و امپراطورى عظيم اسلامى ، هر چه را كه مى خواست ، انجام دهد، ولى مردان آگاه و آزاده اى چون امام صادق (ع ) و آل على (ع ) و آل حسن (ع ) هرگز تن به اين شيوه جاهلى نمى دادند. او رئيس مذهب ، امام صادق (ع ) را مسموم كرد و بسيارى از مردان بزرگ و پارسا و غيور از اهلبيت (ع ) را كشت كه از جمله آنها از آل حسن (ع ) بودند، مانند عبدالله محض (191)، و فرزندانش چون ابراهيم و محمد (معروف به نفس زكيه ) و برادرانش چون محمد ديباج ، حسن مثلث (192) و فرزندان حسن مثلث ، على و عبدالله و عباس ، و على بن حسن بن زيد بن حسن بن مجتبى (ع ) و... مى باشند.
و ناگفته نماند كه عده اى از مردان آل حسن (ع ) بعد از منصور نيز در راه مقدس امر به معروف و نهى از منكر، نهضت كردند، مانند حسين بن على (فرزند حسن مثلث ) شهيد قهرمان ((فخ )) و همراهان او همچون يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبدالله محض و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و...كه در عصر خلافت موسى هادى برادر هارون الرشيد، در راه مبارزه شهيد شدند.(193)
براى ترسيم چگونگى مبارزات اين سلحشوران حسنى ، كافى است كه بطور اختصار از چند تن از معاريف آنها، يعنى عبدالله محض و دو فرزندش ‍ محمد (نفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمرى ) و سپس حسن مثلث و حسين بن على (شهيد فخ ) اسم ببريم .


مبارزات پيگير عبدالله محض و فرزندان او

عبدالله محض فرزند حسن مثنى ، و فرزندانش همچون محمد (ملقب به نفس زكيه ) و ابراهيم از مردان آگاه و شجاع و غيور بودند، كه به خوبى درك كرده بودند كه تا هر زمان قدرت خلافت اسلامى و رهبرى آن در دست بنى اميه است ، از اسلام عزيز جز نامى باقى نمى ماند و قوانين عاليقدر اسلام زير چكمه بنى اميه از بين مى رود. از اين رو با عزمى راسخ و نهضتى پيگير و دامنه دار بر ضد حكومت بنى اميه به تلاش پرداختند، تا آن هنگام كه وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان (يازدهمين خليفه اموى ) كشته شد،
اقتدار بنى اميه رو به ضعف و زوال رفت ، در اين موقع عبدالله محض و دو پسرش محمد و ابراهيم و برادرش محمد ديباح و عده اى از بنى هاشم و بنى عباس كه از آنها منصور دوانيقى و برادران او سفاح و ابراهيم بودند از فرصت استفاده كرده در ابواء (194) اجتماع كردند و با پسران عبدالله محض به عنوان خلافت بيعت نمودند، و ((محمد)) (ملقب به نفس ‍ زكيه ) را به عنوان خليفه نصب نمودند.(195)
محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله همواره با تبليغات دامنه دار بر ضد حكومت پليد بنى اميه ، مردم را به دور خود مى خواندند، و در فكر نهضت اساسى و گرفتن دستگاه حكومت بودند.
ولى طولى نكشيد كه حكومت بنى اميه سرنگون شد، اما بنى عباس ‍ حكومت را به دست گرفتند، محمد و ابراهيم كه بنى عباس را مى شناختند از اين نظر كه بقول معروف سگ زرد برادر شغال است ، سخت از اين پيش ‍ آمد ناراحت بودند، مدتى براى حفظ خود، خود را پنهان كردند و در پى فرصت مى گشتند كه آب از دست رفته را بجوى خود برگردانند.
سفاح وقتى كه بر مسند خلافت نشست هيچگاه از ياد اين دو نفر بيرون نمى رفت ، و همواره در فكر اين بود كه مبادا اين دو مرد آزاده نهضت و شورش كنند.
سفاح ، مكرر عبدالله محض را احضار مى كرد و از او درباره پسرانش جويا مى شد، تا اينكه روزى به عبدالله گفت :
پسران خود را تو پنهان كرده اى و بدانكه هر دو پسرانت را خواهم كشت .
پس از سفاح ، وقتى منصور بر مسند خلافت نشست ، او بيش از برادرش در مورد پسران عبدالله ، هراس داشت ، از اين رو در تعقيب آنها كوشش فراوان كرد، و در سنه 140 به عنوان حج به مكه رفت و سپس به مدينه مراجعت كرد و در مدينه عبدالله محض را طلبيد و از پسرانش جويا شد، عبدالله اظهار بى اطلاعى كرد، منصور سخت به عبدالله تندى كرد و به او ناسزا گفت و سپس دستور داد تا او را در مدينه زندانى كردند و مرد جلادى بنام رياح بن عثمان را ماءمور زندان نمود، و پس از عبدالله عده ديگرى را نيز گرفتند و زندانى كردند، و در زندان ، فوق العاده به آنها سخت مى گرفتند به گونه اى كه تدريجا يكى پس از ديگرى در زندان از بين مى رفتند.
زندان بقدرى سخت بود كه ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از اسحاق بن عيسى روايت مى كند، روزى عبدالله محض در زندان براى پدرم پيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان رفت ، عبدالله گفت تو را خواستم كه برايم قدرى آب بياورى ، زيرا خيلى تشنه ام پدرم شخصى را فرستاد، كوزه آبى به زندان بردند، عبدالله همينكه كوزه را به دهان گذاشت كه از آن آب بياشامد، يكى از ماءموران زندان سر رسيد و چنان با لگد به آن كوزه زد، كه آن كوزه به دندان عبدالله خورد و چند دندان او را شكست . (196)
سه سال بدين منوال گذشت . ولى هر چه بر شدت افزودند، عبدالله جاى پسران خود را نشان نداد، تا آنجا كه گفت : امتحان من از ابراهيم خليل شديدتر است ، چه آنكه او ماءمور ذبح فرزندش شد و اين ذبح اطاعت از خدا بود ولى به من امر مى كنند كه جاى فرزندانم را نشان دهم تا آنها را بكشند، در صورتى كه كشتن آنها معصيت خدا است . (197)
سرانجام محمد و ابراهيم ، قيام كردند، و كشته شدند و به دستور منصور، سر ابراهيم را بزندان نزد عبدالله بردند، و عبدالله نيز پس از مدتى در زندان از دنيا رفت . (198)


نهضت محمد (نفس زكيه ) در مدينه

محمد فرزند عبدالله محض ، از مردان شجاع و غيور تاريخ اسلام است ، كه بر اثر كثرت عبادت و پارسائى او را ((نفس زكيه )) (وجود پاك ) مى خواندند، او در اين مدتى كه مخفى بود، همواره در انديشه نهضت بر ضد حكومت ظالمانه منصور بسر مى برد و تا آنجا كه امكان داشت ، كمك مى طلبيد و براى يك نهضت اساسى تدارك مى ديد، تا آن زمان كه بسال 145 هجرى در ماه رجب همراه 250 نفر وارد مدينه شد و صداى تكبير را بلند كرد و علنا بر ضد منصور پرچم برافراشت ، و با همراهان درب زندان مدينه را شكستند و زندانيان بى گناه را آزاد ساختند او مردم را به دور خود جمع نمود و به منبر رفت و هدف خود و جنايت ها و ستمهاى حكومت منصور را تشريح نمود و طولى نكشيد كه حجاز را قبضه كرد.
منصور از راههاى گوناگون براى تسليم شدن محمد وارد شد ولى نتيجه نگرفت ، سرانجام از راه جنگ وارد شد و عيسى بن موسى برادرزاده خود را با چهار هزار سوار و دو هزار پياده براى مقابله با محمد، به مدينه فرستاد.
محمد با همراهان اندك خود، در برابر سپاه مجهز منصور مردانه مى جنگيدند، در اين ميان محمد ليست اسامى بيعت كنندگان با او را سوزاند، و سپس فرياد زد كه اكنون مرگ براى من گوارا است ، و اگر آن ليست را از بين نمى بردم ، اسامى آنها به اطلاع منصور مى رسيد، و عده زيادى كشته مى شدند.
محمد و همراهان همچنان با كمال شهامت مى جنگيدند، حتى چند بار ((عيسى بن موسى )) تقاضاى آتش بس كرد، ولى محمد كه از حيله و نيرنگ او آگاهى داشت ، به جنگ ادامه داد، اما در اين بحران دشوار، بيعت كنندگان ، اطراف محمد را خالى كردند و تنها 316 نفر با او ماندند، اين مردان با شهامت گويا مرگ را به دوش مى كشيدند، آنقدر جنگيدند تا شهيد شدند.(199)


نهضت ابراهيم در بصره

ابراهيم در سنه 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت

در همين سال شهادت محمد بود، كه ابراهيم در ماه رمضان و يا اوائل شوال سنه 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت ، عده بسيارى از مردم شهرهاى فارس و بصره را در اين راه همراه خود كرد و مردم كه از ستم منصور، سخت ناراحت شده و بستوه آمده بودند از روى ميل و اشتياق با ابراهيم بيعت مى كردند.
جريان مبارزات ابراهيم را به منصور گزارش دادند، منصور كه در اين هنگام به شهرسازى بغداد، اشتغال داشت ، از آن دست كشيد و از شدت ناراحتى همه تفريحات و كارها را تعطيل كرد، چه آنكه مطلع شده بود، حدود صد هزار نفر در ركاب ابراهيم آماده جنگ هستند. و خطر بسيار نزديك و جدى است !
منصور برادرزاده خود، عيسى بن موسى را طلبيد و او را با سپاه مجهزى به جنگ ابراهيم فرستاد.
از كوفه براى ابراهيم خبر بردند كه مردم كوفه خود را براى جان نثارى و يارى او آماده كرده اند: ابراهيم با سپاه خود به جانب كوفه رهسپار شد، وقتى كه در راه به شانزده فرسخى كوفه به سرزمين ((باخمرى )) رسيدند، سپاه منصور سر رسيد، و دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند و نائره جنگ شعله ور شد، اما به خوبى پيروزى و تفوق سپاه ابراهيم بر سپاه منصور آشكار بود، ولى يك پيش آمد، ورق را برگرداند و موجب شكست سپاه ابراهيم شد، و آن اين بود(200).
سپاه منصور و حتى عيسى بن موسى ، فرمانده سپاه ، پشت به جنگ كرده و راه فرار را بر قرار اختيار كرده بودند، در اين هنگام ، شدت گرمى جنگ ، ابراهيم را كلافه كرده بود، ابراهيم براى رفع گرما تكمه هاى قباى خود را گشود و پوشش سينه را رد كرد، در همين لحظه ناگهان شخصى كه معلوم نشد چه كسى بود، تيرى به طرف ابراهيم انداخت و اين تير بر گودى گلوى ابراهيم وارد آمد، و پس از لحظه اى ابراهيم از پاى درآمد و شهيد شد، وقتى كه لشكر منصور از شهادت او مطلع شدند، جان گرفتند و برگشتند، طولى نكشيد كه بر لشكر ابراهيم فائق شدند، و سر ابراهيم را از بدن جدا كرده و براى منصور فرستادند.(201)
منصور آنرا براى عبرت مردم كوفه فرستاد و مدتى آن را در آنجا نصب كردند.(202)


 

http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

وصيت زيد به فرزندش يحيى

وقتى كه زيد در جنگ با دشمن ، سخت مجروح شد و او را بطور پنهانى به خانه يكى از يارانش بردند و در آنجا بسترى گرديد، يحيى بر پدر وارد شد و خود را كنار بستر پدر انداخت و سخت گريه كرد، زيد به فرزند رشيدش رو كرد و گفت :
((فرزندم ! دست از پيكار با اين قوم برمدار؟ به خدا سوگند تو در مسير حق هستى و آنها در مسير باطل ، كسانى كه در ركاب تو كشته شوند، اهل بهشت خواهند بود.)) (174)
زيد از دنيا رفت ، اصحاب باوفاى او با يحيى در مورد دفن پنهانى جسد پاك زيد به مشاوره پرداختند، تا سرانجام ، با راءى واحد، جسد زيد را در كنار نهرى شبانه دفن كردند، و آب را به روى قبر انداختند كه قبر زيد معلوم نشود.
يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه پس از تسلط بر اوضاع ، چونان افعى زخم خورده ، با خشونت فوق العاده براى مردم كوفه سخنرانى كرد و در ضمن سخنرانى گفت :
همه شما از اين مطلب باخبر باشيد كه يحيى فرزند زيد خود را در حجله زنهاى شما پنهان كرده است ، همانگونه كه پدرش چنين كرد، (اين سخن درباره زيد و فرزندش جز افترا و تهمت نيست و مهمترين حربه ستمگران تهمت است ) سوگند به خدا اگر دستگيرش كنم ، به سخت ترين بلا گرفتارش ‍ خواهم ساخت . (175)
يحيى در چنين شرائط سختى به سر مى برد، او مى دانست كه براى تقويت اسلام غير از نهضت چاره اى نيست ، از طرفى در صورتى نهضت او نتيجه بخش خواهد شد، كه از كوفه بيرون رود و تا آنجا كه ممكن است ، مردم را بر ضد حكومت ستمگرانه هشام بن عبدالملك دعوت نمايد، از اينرو پس از دفن بدن مطهر پدر، با ده نفر از اصحاب و ياران باوفاى پدرش بطور پنهان از كوفه به عزم خراسان بيرون آمدند(176) او و همراهان از راه مدائن به طرف رى و از آنجا به شهر ((سرخس )) و از آنجا به بلخ روانه شدند.
يوسف (حاكم كوفه ) ماءمورينى را با تداركات كافى براى دستگيرى يحيى و همراهانش گماشت .


يحيى زير شكنجه زندان قرار مى گيرد

جريش بن عبدالرحمان ، در بلخ با كمال احترام از يحيى و همراهان پذيرائى مى كرد و در حفظ آنها مى كوشيد.
از اين جريان مدت درازى نگذشت كه هشام بن عبدالملك ، از دنيا رخت بربست ، و وليد بن يزيد بر مسند خلافت نشست ، او توسط حاكم كوفه (يوسف بن عمر) براى حاكم خراسان (نصر بن سيار) نامه نوشت و در آن نامه تاءكيد كرد كه آنى از فكر يحيى غافل نباشد تا او را دستگير كند.
نصر براى حاكم بلخ (عقيل بن معقل ) نامه نوشت كه ميزبان يحيى ((جريش بن عبدالرحمان )) را دستگير كن تا يحيى را تحويل دهد.
عقيل ماءمورانى فرستاد، جريش را دستگير كردند، و تحت شكنجه قرار دادند كه جايگاه يحيى را نشان دهد، حتى ششصد تازيانه ببدنش زدند، و به او مى گفتند: آنقدر ترا مى زنيم كه جان بسپارى ، مگر اينكه محل سكونت يحيى را نشان دهى ، او با كمال شهامت به ضارب مى گفت : ((والله لوكان تحت قدمى ما رفعتها عنه فاصنع ما انت صانع )) ((به خدا سوگند اگر يحيى زير قدمم باشد، قدمم را برنميدارم ، هر چه مى كنى بكن .)) فرزند جريش كه قريش نام داشت ، وقتى كه پدر را زير شكنجه ديد گفت من جاى يحيى را به شما نشان مى دهم ، جماعتى از ماءمورين با راهنمائى او به اطاقى كه يحيى با يكى از يارانش بنام ((يزيد بن عمرو بن فضل )) در آنجا بود، رفتند و هر دو را دستگير كردند و نزد عقيل (والى بلخ ) بردند، عقيل نيز آن دو را به نزد نصر (والى خراسان ) روانه كرد نصر آنها را زندانى نمود، و تاءكيد كرد كه با سخت ترين شكنجه ها يحيى و يزيد را شكنجه دهند.
يحيى همچنان در زندان تحت شكنجه هاى سخت و زنجيرهاى سنگين و آهنين بسر مى برد.
نصر والى خراسان ، جريان را براى يوسف بن عمر (حاكم كوفه ) نوشت و او نيز براى وليد بن يزيد نوشت ، ولى وليد در جواب براى يوسف نوشت كه يحيى را از زندان رها سازند.(177)
دستور وليد به نصر والى خراسان ابلاغ شد، نصر، يحيى را احضار كرد و پس ‍ از گفتگوى سختى ، به او گفت تو يك شخص آشوبگر هستى ! يحيى با كمال شهامت در پاسخ گفت : ((شما آشوبگر هستيد، آيا در امت اسلام ، اخلال و فتنه اى بالاتر از اين مى شود كه با كمال بى باكى به خونريزى بى گناهان ادامه مى دهيد.))
نصر جواب يحيى را نداد بلكه دو هزار درهم با دو استر به او داد و او را آزاد ساخت .(178)
يحيى پس از آزادى به طرف ((سرخس )) رفت ، عامل آنجا طبق دستور نصر (والى خراسان ) يحيى را از سرخس بيرون كرد، يحيى از آنجا به ((ابرشهر)) و از آنجا به سبزوار رفت . (179)


شهادت مردانه يحيى در راه هدف

يحيى از بى عدالتيها و مفاسد دستگاه بنى اميه كه همه چيز را به بازيچه گرفته بودند، رنج مى برد، و هر لحظه در اين فكر بود كه آئين مقدس اسلام را از شر اين پليدان سفاك حفظ كند، او پى فرصت مى گشت تا سرانجام در سبزوار كه آخرين نقطه استان خراسان در آن زمان بود هفتاد نفر را با خود همدست كرد و به تجهيز جنگى پرداختند، و از سبزوار به قصد ابرشهر بيرون آمدند، مبارزات علنى آنها در ابرشهر شروع شد، والى آنجا (عمرو بن زراره ) جريان را به حاكم خراسان (نصر بن سيار) گزارش داد، نصر براى والى سرخس (قيس بن عباد بكرى ) و والى طوس (حس بن يزيد) نامه نوشت و در آن نامه بآنها تاءكيد كرد كه به ابرشهر روند، والى ابرشهر را رئيس خود قرار داده و با هم با يحيى و همراهانش جنگ كنند والى سرخس و طوس ، طبق دستور به ابرشهر رفته و به عامل آنجا پيوستند، و جمعا سپاهى در حدود ده هزار نفرى تشكيل دادند و براى جنگ با يحيى آماده شدند.
يحيى با هفتاد نفر(180) به جنگ با ده هزار نفر پرداخت ، عجيب اينكه طبق نوشته مورخين ، سپاه دشمن شكست خورد و والى ابرشهر (عمرو بن زراره ) در اين درگيرى كشته شد.
يحيى و همراهان با پيروزى غير عادى و بدست آوردن غنائم و مركبهائى به سوى شهر هرات روانه شدند، والى هرات (مفلس بن زياد) متعرض يحيى نشد، يحيى و همراهان از آنجا به شهر جوزجان (181) رهسپار شدند.
حاكم خراسان (نصر بن سيار) با هشت هزار جنگجو از اهل شام و غير شام براى كشتن يحيى و همراهانش ، وارد قريه اى نزديك جوزجان بنام ((ارغوى )) شدند، در همانجا بين يحيى و سپاهش با سپاه نصر، جنگ شديدى درگرفت و سه روز و سه شب اين جنگ ادامه داشت ، همه ياران يحيى كشته شدند، و تيرى به پيشانى يحيى خورد، و او نيز بسان پدرش زيد كه بر اثر تير شهيد شد، به شهادت نائل آمد(182) و وصيت پدر را در مورد پيكار با دشمن به انجام رسانيد.
در همان صحنه جنگ كه جسد مطهرش غرق در خون به زمين افتاده بود، سرش را از بدنش جدا كردند و براى ((وليد بن يزيد)) فرستادند، و بدنش ‍ را روى دار آويزان كردند، همچنان بدن خون آلودش روى دار بود تا آنكه ابومسلم خراسانى پس از تسلط بر اوضاع و انقراض بنى اميه ، جسد يحيى را با كمال احترام از چوبه دار گرفت و نماز بر آن خواند و در همان محل قتل دفن كرد، و هفت روز به عنوان سوگوارى براى يحيى مجالسى تشكيل داد.(183)
وليد پس از ديدن سر يحيى ، اظهار خوشحالى كرده و دستور داد كه آنرا براى مادر يحيى (ريطه ) كه در مدينه سكونت داشت ؛ هديه ببرند؛ وقتى كه سر را براى مادر بردند؛ او به آن سر نگاه كرد و گفت : ((درود فراوان و جاويد بر پسرم و بر پدران پاكش باد، مدتها فرزند عزيزم را از من دور نگهداشتيد و اينك سر مقدسش را به من هديه مى كنيد.))


عيسى بن زيد مرد آگاه ، شجاع و وارسته

عيسى بن زيد همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد

از فرزندان زيد ((عيسى )) است ، او از علما و مردان پرهيزگار و وارسته بود، و همواره زبانش به ياد خدا حركت داشت ، او همچون پدرش شخصى غيور و آزاد انديش بود و هيچگاه حاضر نبود كه تسليم حكومت خودكامه بنى عباس گردد، و براى او زندگى غير از شهادت براى استوارى اسلام و نابودى كفر و ستم ، مفهومى نداشت .
او همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد اما يار و ياور نداشت از اينرو، تقريبا نيمى از عمرش مخفى بود و سرانجام در سن شصت سالگى در مخفيگاه از دنيا رفت .(184)
در زمان خلافت منصور، وقتى كه ابراهيم (185) (قتيل باخمرى ) بر ضد حكومت شورش كرد، عيسى پرچمدار سپاه او شد، و مردانه با سپاه دشمن مى جنگيد. ولى پس از شهادت ابراهيم و متلاشى شدن سپاهش ، دگر در خود نيروى مبارزه در برابر سپاه بيكران منصور، نمى ديد لذا از آن زمان به بعد متوارى شد.
وقتى كه مهدى عباسى پس از منصور بر مسند خلافت نشست ، عطايا و اموال فراوانى را براى عيسى بن زيد، منظور كرد كه به او برسانند و به او قول امان بدهند، در شهرها اعلام شد كه عيسى از ناحيه خليفه در امان است و به اضافه عطاياى فراوان براى او از طرف خليفه منظور شده است (186) او وقتيكه اين مطلب را شنيد به ((جعفر احمر)) و ((صباح زعفرانى )) (كه با او ملاقات داشتند) گفت : ((بخدا سوگند اگر يك شب ، با ترس بخوابم براى من بهتر از همه عطاياى او و همه دنيا است .))
نيز نقل شده : سالى عيسى و حسن بن صالح ، بطور ناشناس در مراسم حج شركت كردند، در آنجا شنيدند كه منادى خليفه مى گويد:
حاضران به غائبان برسانند، عيسى بن زيد در هر كجا كه هست از طرف خليفه در امان مى باشد، عيسى ديد كه رفيق راهش حسن بن صالح از شنيدن اين ندا بسيار خوشحال شده و آثار سرور در چهره اش آشكار است .
به او گفت : گويا از شنيدن اين ندا خوشحال شدى .
او پاسخ داد: آرى .
عيسى گفت :
((بخدا سوگند يكساعت ترس آنها از من كه در نتيجه اين رعبى كه از من در دل آنها است ، حقوق مظلومان و محرومان را رعايت مى كنند از طغيان و تجبر خود مى كاهند، براى من بهتر از همه اين وعده ها است .))(187)


http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

هشام به دست و پا مى افتد

بيانات و اعتراضات زيد، همه جا را پر كرده بود، و ميرفت كه نهضتى پيگير و ريشه دار از هر سو پديد آورد.
قابل توجه اينكه زيد خود را تنها در حجاز محصور نكرده بود، بلكه در پى اجراى مقصودش مسافرتها بشامات و عراق كرد، هشام از قصد زيد باخبر شد، آنى از ياد او غافل نمى ماند، تا آن زمان كه مطلع شد زيد بكوفه رفته و در آنجا بتبليغات پرداخته است ، براى عامل خود در كوفه (يوسف بن عمر ثقى ) (158) نامه هاى متعدد در مورد زيد نوشت .
يكى از نامه هاى كوتاه او كه بيوسف نوشته اين است :
((پس از سلام يكى از بستگان براى من نوشته است كه مردم كوفه ، اطراف زيد را گرفته اند، از غفلت و جهل تو بسيار درشگفتم كه از كار زيد غافل مانده اى و در كوفه با او بيعت مى شود، او را از كوفه بيرون كن ، هر چند كه با او جنگ كنى ، و از او دست برمدار.))
در اين وقت ، ((يوسف بن عمر)) در شهر حيره ، پس از دريافت نامه هاى هشام ، براى فرمانده سپاهش ((حكم بن صلت )) كه در كوفه بود نوشت كه در مورد زيد، آنى غافل مباش و بجستجوى او و دستگير كردن او بپرداز.
جاى زيد، مخفى بود، حكم بن صلت از راه تاكتيك جاسوسى توسط يكى از برده هايش كه از لحاظ نژاد خراسانى بود، از جايگاه زيد مطلع شد، جريان به اين ترتيب بود كه :
پنج هزار درهم به آن برده خراسانى داد و به او گفت : بميان گروه شيعيان برو و به آنها بگو از خراسان آمده ام ، بخاطر علاقه شديدى كه به اهلبيت (ع ) دارم ، مى خواهم خود را فداى آنها كنم .
اين برده خراسانى طبق ماءموريت مرموز خود، مكرر خود را به شيعيان مى رساند، و مى گفت از خراسان آمده ام ، حتى پول كلانى از خراسان آورده ام و من جان نثار آل على (ع ) هستم ، او آنقدر زيركانه وارد شد كه جائى براى خود در ميان شيعيان باز كرد، و سرانجام محل سكونت زيد را به او نشان دادند، او هم مخفيانه جاى زيد را به حاكم كوفه نشان داد.
از سوى ديگر: سليمان بن سراقه به يوسف بن عمر گزارش داد دو كه مرد بنام عامر و طعمه را مى شناسم كه با زيد رفت و آمد دارند، و هم اكنون زيد در منزل آنها است ، يوسف فورا براى دستگيرى آنان ماءمور فرستاد، ماءمورين وارد منزل آن دو نفر شده ، آنها را دستگير كردند اما زيد را در آنجا نيافتند.
يوسف پس از تحقيقات از آن دو نفر، مطلع شد كه زيد و هم مسلكانش ‍ تصميم قاطع براى نهضت دارند. همانجا دستور داد كه گردن آن دو نفر را زدند.
زيد از جريان آگاه شد، از آن ترسيد كه قبل از خروج جلو او را بگيرند، لذا وقت خروج را كه چهارشنبه اول ماه صفر اعلان كرده بود به جلو انداخت و براى اينكه با اصحابش غافلگير نشوند، زودتر از خانه هاى خود بيرون آمدند و آماده جنگ شدند.(159)


مجاهدات زيد و همراهان در جبهه هاى جنگ

حكومت هشام ، همه جاى كوفه را تحت تسخير درآورده بود، و سانسور شديد در همه جا حكومت مى كرد، عده زيادى از مردم كوفه را اجبارا در مسجد اعظم كوفه زندانى كردند، و اعلام نمودند كه هر كس امشب (چهارشنبه ) در منزلش بماند تاءمين جانى ندارد، مردم كوفه از اين اعلام وحشت كردند و گروه گروه به مسجد مى رفتند.
در اين بحران خطرناك و شديد، زيد علنا پرچم مخالفت برافراشت و اعلان جنگ كرد و از هر سو، براى خود كمك مى طلبيد.
بامداد چهارشنبه ، يوسف بن عمر كه در حيره به سر مى برد، عده اى از اطرافيان روى تلى كه كوفه از آن پيدا بود قرار گرفتند، و در همانجا نظارت مى كردند و گروه گروه سپاه براى كمك ((حكم بن صلت )) مى فرستادند.
در اين درگيرى بود كه زيد مجددا از مردم كمك خواست و با شهامت بى نظيرى خطبه جامعى خواند و مردم را به يارى حق و امر به معروف و نهى از منكر، دعوت مى كرد و از آنها بيعت مى گرفت .
از سخنان او در اين وقت اين است كه گفت : ((به خدا سوگند من شرم دارم كه در روز رستاخيز كنار حوض كوثر به حضور پيامبر (ص ) شرفياب گردم با اينحال كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك نموده باشم .))(160)
سپس گفت : سوگند به پروردگار - علت نهضت من پيروى از كتاب خدا (قرآن ) و سنت پيامبر (ص ) است ، در اين صورت باكى ندارم كه مرا در ميان انبوه آتش بيفكنند ولى پس از اين مراحل به سوى ، رحمت خدا بشتابم .(161)
اما از قديم بى وفائى مردم كوفه مشهور و چون ماركى براى آنها ضرب المثل بود تا آنجا كه پس از شروع جنگ از 15 هزار (يا 40 هزار و يا 80 هزار بيعت كننده تنها در كوفه ) اگر تعجب نكنيد فقط پانصد يا سيصد نفر همراه زيد باقى ماندند، بقيه رسما از زيد بيزارى جستند.
زيد تنها راه سعادت را در اين مى ديد كه با همان سپاه اندك با دشمن بجنگد، تا كشته شود، آن دامنى كه او را پرورده بود، هرگز به او اجازه نمى داد كه تسليم گردد.
درگيرى جنگ به اوج شدت رسيد، زيد همچون نهنگ دريا كه در برابر امواج متلاطم قرار گيرد ولى به پيش روى و شكافتن امواج ادامه دهد، همچنان مجاهده مى كرد.
از رجزهاى او در هنگامه نبرد اين رباعى بود:

فذل الحيواة و عزالممات
و كلا اراه طعاما و بيلا
فان كان لابد من واحد
فسيرى الى الموت صبرا جميلا
((ذلت زندگى و عزت مرگ هر چند هر دو ناگوار بنظر برسد، ولى اينك كه چاره اى جز يكى از اينها نيست ، استقامت نيك ، در شتافتن به سوى مرگ با عزت است .))
شعار زيد و همراهانش اين بود كه فرياد مى زدند يا منصور امت .
يعنى : اى دينى كه مورد يارى قرار گرفته اى مرگ و شهادت را در راه خود نصيب ما بگردان اين همان شعارى است كه مسلمين در جنگ بدر، آنرا تكرار مى كردند.
چند بار زيد و سپاه پانصد نفريش ، سپاه مجهز دشمن را وادار به فرار كردند، از اينرو سرانجام ، محل جنگ در محله ((كناسه )) كه از محله هاى نسبتا دور كوفه است واقع شد، در آنجا نيز بر سپاه دشمن غالب شد، و كار جنگ به محل ((جبانه )) كشيد، و در آنجا نيز حمله هاى متعددى درگرفت ، و يوسف بن عمر ثقفى ، لحظه به لحظه ، سپاهيان تازه نفسى به صحنه جنگ مى فرستاد، تا سرانجام زيد وارد مركز كوفه گرديد.
نصر بن حزيمه يكى از ياران شجاع و آگاه زيد، زيد را متوجه مسجد اعظم كوفه ساخت ، بلكه بتواند مردم كوفه را كه در آنجا زندانى شده بودند بيرون آورده و به كمك بطلبد، وقتى كه زيد با عده اى به طرف مسجد روانه شدند، سپاه دشمن سر راه آنها را گرفتند و در همانجا جنگ سختى درگرفت ، ولى زيد و همراهان با كشتن بسيارى از سپاه دشمن ، آنها را از سر راه خود رد كردند و خود را كنار ((باب الفيل )) مسجد اعظم كوفه رساندند، و فرياد مى زدند كه اى مردم كوفه از مسجد بيرون آئيد، ولى سپاه دشمن ، اطراف مسجد و پشت بام مسجد را گرفته بودند و با تير و سنگ مانع بيرون آمدن آنها مى شدند.


شهادت مردانه زيد

عصر چهارشنبه نخستين روز جنگ بود، كه هر دو طرف از جنگ دست كشيدند، زيد و همراهان در دارالرزق بسر مى بردند دشمن زخم خورده كه در جنگ با زيد، كشته بسيار داده بود، هر لحظه در انتظار انتقام بسر مى برد.
وقتى كه روز پنجشنبه فرا رسيد، زيد سپاه اندك خود را مجهز كرد دو افسر رشيدش نصر بن حزيمه را فرمانده طرف راست سپاهش و معاوية بن اسحاق را در طرف چپ لشگرش قرار داد، و خود در پيشاپيش لشكر قرار گرفت ، فرمانده دشمن به سپاهيان خود اعلام كرد كه از مركبها پياده شوند(162) طولى نكشيد كه براى چندمين بار، باز نائره جنگ شعله ور شد و هر دو سپاه پياده به جنگ پرداختند.
در اين درگيرى از سپاه دشمن ضربتى سخت به نصر بن حزيمه افسر رشيد زيد وارد آمد، بطورى كه او در همانجا كشته شد، جنگ همچنان ادامه داشت ، عصر پنجشنبه فرا رسيد. زيد و همراهان با حمله هاى پى درپى سپاه دشمن را تا ((سبخه ))(163) عقب راند، فرمانده دشمن هر لحظه تقاضاى كمك از يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه مى كرد.
خورشيد كم كم بال و پر زرين خود را جمع مى كرد، و هنگام غروب روز پنجشنبه را اعلام مى نمود، شديدترين درگيرى صف حق و باطل در جنگ زيد با دشمن ، درگرفت ، در همين بحران بود كه تيرى از ناحيه دشمن به پيشانى زيد خورد، و آن تير آنقدر به پيشانى او فرو رفت كه به مغزش رسيد، همين تير زيد را از پاى درآورد، او ديگر نمى توانست بر پشت اسب بنشيند، به زمين افتاد، يارانش اطرافش را گرفتند و بطور سريع او را از ميدان جنگ بيرون برده و به خانه يكى از شيعيان بردند آن روز نيز دو طرف دست از جنگ كشيدند.
زيد كه غرق در خون بود، در خانه يكى از ياران بسترى شد و روز بعد (روز جمعه ) روحش به جهان بقا شتافت .
به اين ترتيب ، زندگى حماسه انگيز زيد در ظاهر سپرى شد، ولى در حقيقت آغاز دفتر زندگى را در جهان گشود.
دشمن زخم خورده كه سخت از زيد ناراحت بود، از راههاى مختلف وارد شد تا محل دفن جسد او را پيدا كرده (164) قبر را نبش نموده و بدن را بيرون آورد و آنرا با چند جسد ديگر از ياران زيد، نزد حاكم كوفه (يوسف بن عمر) آورده و در پيشگاه او انداختند، يوسف سر مقدس زيد را از بدن جدا كرد و همراه سرهاى ديگر از ياران زيد، به شام براى هشام فرستاد، هشام به حامل سرها، ده هزار درهم جايزه داد و سپس بدستور هشام سر زيد را در دروازه دمشق نصب نمودند.
و در مورد جسد زيد، حاكم كوفه دستور داد در بازار كناسه آنرا معلق به دار آويزان كردند.
دشمن به اينها اكتفا نكرد، و پس از مدت درازى (165) جسد زيد را از چوبه دار گرفتند و آن را آتش زدند و خاكستر آن را بر باد دادند!
پس از زيد، دست پرورده ها و فرزندان او نيز هر يك پس از ديگرى در راه امر به معروف و نهى از منكر شهيد شدند، اولين فرزند او يحيى و دومى عيسى و سومى حسين و چهارمى محمد، و سپس فرزندزادگان زيد هر كدام با كمال شهامت به راه مبارزه با استعمار و مفاسد ادامه دادند تا كشته شدند!(166)


گفتار دو امام (ع ) در شاءن زيد

روايات متواتر و بسيار از ناحيه ائمه اطهار (ع ) در شاءن و مقام زيد نقل شده و در اينجا به دو نمونه از آنها كه ضمنا نهضت زيد را تاءييد مى كنند و به همه سؤ الات در اين مورد پاسخ مى دهند مى پردازيم :
1 - جابر جعفى گويد:
روزى امام باقر (ع ) به برادرش ((زيد)) نگاه كرد و اين آيه را خواند:
((فالذين هاجروا و اخرجوا من ديارهم و اوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لا كفرن عنهم سيئاتهم و لا دخلنهم جنات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عندالله و الله عنده حسن الثواب .))(167)
سپس اشاره به زيد كرد و فرمود: به خدا سوگند اين زيد، از همين مردانى است كه اين آيه مى گويد.(168)
2 - پس از شهادت زيد، نامه اى از طرف ((بسام صيرفى )) به امام صادق (ع ) رسيد كه در آن خبر شهادت زيد و عده اى از يارانش ، نوشته شده بود، امام (ع ) پس از خواندن نامه ، بى درنگ اشك از چشمانش سرازير شد و فرمود:
((انا لله و انا اليه راجعون مرگ عمويم را به حساب خدا مى آورم ، او عموى نيكى بود، او مردى براى دنيا و آخرت ما بود، بخدا سوگند او مانند شهدائى است كه با پيامبر و على و حسن و حسين (عليهم السلام ) شهيد شدند.))(169)


يحيى بن زيد مردى پولادين در راه هدف

يحيى و عيسى به ترتيب اولين و دومين فرزند زيد هستند

همانگونه كه زيد بن امام سجاد (ع ) با شهامتى بى نظير، در راه نهى از منكر و پيكار با جهل و تباهى و ستم ، مردانه مجاهده كرد تا شهيد شد، فرزندان و فرزند زادگان با كمال و دلاورى را نيز از خود بيادگار گذارد كه براستى ، قدم به جاى گام پدر گذاشتند و قهرمانانه در راه رسالت اسلام كوشيدند.
يحيى و عيسى به ترتيب اولين و دومين فرزند زيد هستند(170) كه در اينجا نظر خوانندگان را بطور فشرده به زندگى يحيى و سپس عيسى جلب مى كنيم :
با اينكه يحيى بيش از 18 سال عمر نكرده است (171) اسم او در تاريخ به عنوان يك مرد بسيار آگاه به مسائل و عالم و با كمال و شجاع ثبت شده است ، او در مكتب اهلبيت (ع ) و زير سايه پدر ارجمندش زيد، پرورش ‍ يافت و در درايت و بينش آنچنان بود كه متوكل بن هارون (راوى صحيفه كامله سجاديه ) مى گويد:
بعد از شهادت زيد، با فرزندش يحيى كه عازم خراسان بود ملاقات كردم ((مردى را در عقل و كمال چون او نديده بودم )).
متوكل اضافه مى كند، يحيى به من گفت :
صحيفه اى كه محتوى دعاهاى كامل است ، پدرم زيد آنرا از پدرش امام سجاد (ع ) اخذ كرده و به من سپرده و وصيت كرده كه در حفظ آن بكوشم و آنرا به اهلش بدهم .
آنگاه صحيفه را كه با وضع مخصوصى مهر كرده بود باز كرد و به من داد و فرمود:
اگر گفتار پسر عمويم امام صادق (ع ) نبود كه خبر به كشته شدن من داده ، اين صحيفه را به تو نميدادم ، ولى مى دانم كه سخن امام صادق (ع ) مطابق حق است ، مى ترسم اين علم به دست بنى اميه بيفتد و آنرا مخفى بدارند.
متوكل مى گويد:
صحيفه را از يحيى گرفتم ، پس از آنكه يحيى شهيد شد، به مدينه حضور امام صادق (ع ) شرفياب شدم و جريان شهادت يحيى و صحيفه را به عرض ‍ آن بزرگوار رساندم ، حضرت گريه سختى كرد و فرمود:
((خدا پسر عمويم يحيى را رحمت كند و او را با پدران و اجدادش محشور گرداند... (172) صحيفه كجاست ؟)) صحيفه را به محضرش تقديم كردم ، فرمود:
((بخدا سوگند اين صحيفه به خط عمويم زيد است كه محتوى دعاى جدم امام سجاد (ع ) مى باشد.))(173)


http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • تاریخ ارسال : یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,, 11:29
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

تصميم ناجوانمردانه

زياد كه بر اثر ناراحتى شديد، به خود مى پيچيد راه چاره اى مى جست ، در اين ميان ((عمارة بن عقبه )) يكى از چاپلوسان آن دستگاه بود گفت من درباره دستگيرى ((عمرو)) نظرى دارم كه اگر آن را بكار برى ، مى توان بر ((عمرو)) دست يابى ، و آن اينكه :
دستور بده همسر او را بگيرند و زندانى كنند و او را به شدت زير شكنجه قرار دهند، و اين خبر را منتشر كن تا عمرو بشنود و مجبور شود خودش را تسليم نمايد!
زياد از اين پيشنهاد بسيار خوشحال شد، فرمان حبس همسر عمرو ((آمنه )) را صادر كرد، ماءمورين به خانه عمرو رفتند تا همسر او ((آمنه )) را نزد زياد بياورند.
حاضران در مجلس زياد، از ترس ، بسان جماد بى حركت شده بودند آن مردم زبون و سفله كه ظلم و جنايت را مى ديدند و جراءت و مردانگى اعتراض را نداشتند، از اين جنايت جديد سخت ، تكان خورده بودند آخر زنها تا آن روز به چنين بى احترامى ها كشانده نشده بودند.
زياد وقتى كه چهره حاضران را چنين گرفته ديد، فرياد زد: چرا دهشت زده و گرفته ايد، خاك برسرتان ! آيا به خاطر اين زن آنقدر ناراحتيد؟ اين زنى كه شوهرش بر ضد معاويه ، انقلاب و شورش كرده است .
طولى نكشيد كه ماءمورين زياد وارد شدند و خانمى را كه لباسهاى بلند، احترام و عظمت او را بيشتر و بهتر نشان مى داد، وارد شد.
آمنه در پيش زياد ايستاد و نگاهش را در حالى كه يكدنيا وقار از آن ظاهر بود به زمين دوخته بود.


محاكمه آمنه همسر عمرو بن حمق

زياد بيدرنگ فرياد زد بطورى كه صدايش محوطه قصر را پر كرده عمرو كجا است ؟
آمنه - نميدانم ؛ ستم معاويه او را آواره كرده است !
عمرو بن حريث يكى از كاسه ليسان اطراف زياد، بر او بانگ زد، اى بى ادب بگو امير المؤ منين معاويه .
آمنه خنده تمسخرآميزى كرد و به عقل و منطق آن جماعت خنديد!!
زياد دوباره سؤ ال خود را تكرار كرد: بگو بدانم شوهرت عمرو كجاست بگو وگر نه ترا به قتل مى رسانم .
آمنه - گفتم نميدانم .
زياد - نه حتما مى دانى ، اگر نگوئى خانه ات را بر سرت خراب خواهم كرد!
آمنه - اى زياد چيز محال از من مخواه ، گفتم نمى دانم !
گفتار شهامت بار آمنه ، زياد را سخت كوبيد، زنى كه مردهاى زمانش را درس ‍ بزرگوارى و فداكارى مى دهد و اين چنين سطوت و صولت ظالم را مى شكند.
زياد براى فرونشاندن شعله هاى كينه و خشمش ، برخاست و آمنه را مورد شتم و ضرب قرار داد و فرياد مى زد:
بگو عمرو كجا است وگرنه ترا مى كشم .
اما آمنه هرگز اظهار ناراحتى نكرد، سختى هاى شكنجه و اهانت را در راه ايمان و عقيده ، تحمل مى كرد و از آن استقبال مى نمود، و از اينكه تن به ظلم نداده و با ظالم همكارى نكرده لذت مى برد.
زياد از شكنجه خود نتيجه نگرفت بلكه در برابر پوزخندها و گفتار جالب و كوبنده آمنه كه او را همچون كودك بى ارزشى كوچك و حقير ساخته بود، ديگر دم نزد.
دستور داد آمنه را زندانى كنند و او را در زندان مورد شكنجه قرار بدهند.
آمنه در زندان بسر مى برد، و زياد در مورد او با معاويه مكاتبه كرد نظر معاويه اين بود كه آمنه نزد معاويه فرستاده شود.
زياد از ترس اينكه ، اين زن با شهامت ، شهر كوفه را بر ضد او نشوراند، صبحگاهى زود كه هنوز آرامش ظاهرى شهر به هم نخورده بود، و عبور و مرور به ندرت انجام مى گرفت ، آمنه را از زندان بيرون آورده و همراه ماءموران به دمشق نزد معاويه فرستادند.
ماءموران زياد در راه ، او را با شدت و زحمت مى بردند تا در ضمن بردن او، او را شكنجه نيز داده باشند، سرانجام به دمشق رسيدند.
اين بانوى شجاع با بردبارى تمام در برابر معاويه قرار گرفت ، معاويه خوب باو خيره شد، ولى آمنه همچنان سكوت كرده بود، سكوت او همراه ابهت و شكوه خاصى مجلس را تحت الشعاع قرار داده بود معاويه سخت ناراحت شد، و تصميم گرفت با گفتار زشت و خشن ، آمنه را به سخن در بياورد و سپس فرمان قتلش را صادر كند.
ولى ديد مردم مى گويند:
او قدرتش به زنها رسيده و به جاى اينكه شوهرش را پيدا كند و به قتل رساند، زن او را از خانه اش گرفته و كشته است .
از اينرو دستور داد او را به زندان بردند. (148)


رادمردى و پايدارى ((عمرو))

عمرو بن حمق كه به موصل گريخته بود، به دستور حاكم موصل ((عبدالرحمان بن عثمان )) خواهرزاده معاويه ، دستگير شد، او جانكاه ترين شكنجه ها را بر ((عمرو)) وارد آورد.
آرى حاكم موصل كه از بستگان معاويه است بايد در راه تقويت دستگاه معاويه بكوشد، زيرا هر چه پايه هاى حكومت دائيش محكمتر گردد، رياست خود را محكمتر كرده است .
از اينرو، او بيشتر روزها، ((عمرو)) را از زندان بيرون مى آورد، در حالى كه زنجيرها و كندها او را همراهى مى كردند، و از او مى خواست كه از رهبر آزادگان و پاكان على (ع ) بيزارى بجويد و اظهار دوستى با آل ابوسفيان و معاويه بنمايد.
ولى پاسخ عمرو، جز پوزخند و مسخره به اين دستور نبود، و جواب حاكم موصل نيز معلوم است كه او را هر چه بيشتر در تحت شكنجه قرار دهد!
او هر چه بيشتر شكنجه مى ديد، بيشتر ايستادگى نشان مى داد، و با قاطعيت از حريم مولايش على (ع ) دفاع مى نمود.
يكى از دوستان قديمى اش كه او را در زمان پيامبر (ص ) مى شناخت به عنوان نصيحت به ((عمرو)) گفت :
چه مانعى دارد كه با اين ظالم (معاويه ) كنار بيائى و خون خود را حفظ كنى ؟!
او از اين سخن ، سخت متعجب شد و با كمال صراحت گفت :
چه مى گوئى ؟ آيا تسليم معاويه شوم ؟ او مى خواهد از حقيقت اسلام تبرى و بيزارى بجويم ، من خودم از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود:
على و يارانش در بهشتند و معاويه و طرفدارانش در آتش ...
نه به خدا سوگند، دست از مخالفت بر ضد رژيم غير اسلامى معاويه بر نمى دارم تا شربت مرگ و شهادت را بنوشم ...
خواهرزاده معاويه ، با شنيدن اين گفتار آتشين ، لحظه به لحظه بر شكنجه ((عمرو)) مى افزود و در انتظار آن بود كه از طرف معاويه حكم اعدام ((عمرو)) صادر شود، تا دست جنايتكارش را به خون مقدس ‍ ((عمرو)) فرو برد!


نامه شديد معاويه درباره ((عمرو))

معاويه كه لحظه اى از ياد ((عمرو)) اين مرد آزاده و شجاع بيرون نمى رفت ، پس از دريافت پيامهاى پى درپى درباره پايمردى عمرو، نامه شديدى براى حاكم موصل فرستاد.
عبدالرحمان بن عثمان پس از دريافت نامه ، مجلسى ترتيب داد و عمرو بن حمق اين پيرمرد روشن دل و جوانمرد را كه در سن 80 سالگى بود، همراه زنجيرهاى گران كه به دست و گردن او افكنده بودند از زندان بيرون آورد، و او را در آفتاب نگه داشتند، و آنگاه بالاى منبر رفت و نامه معاويه را چنين قرائت كرد:
((به عبدالرحمان بن عثمان حاكم معاويه در موصل ، معاويه فرمان مى دهد كه براى تو درباره عمرو بن حمق خزاعى كه از اطاعت آل اميه خارج شده است و از دوستان ابوتراب مى باشد، بنويسم كه يكى از دو راه بايد انتخاب شود يا از على (ع ) بيزارى بجويد و او را دشنام دهد و امويان را ستايش كند و يا اينكه با 9 ضربت او را به قتل برسان ، و سرش را براى من بفرست .))
رنگها از چهره حضار پريد و روى ها زرد شد دلها به حنجره ها رسيد و چشمها آماده اشك ، اما كوهى در مجلس بود، همچنان بى تفاوت ايستاد، او عمرو بن حمق بود كه با شنيدن مضمون نامه ، با چشمهاى پرفروغ و چهره برافروخته به ترس مجلسيان و پستى آمر و ماءمور مى خنديد.
به عمرو گفتند:
پاسخ بده كداميك را مى پذيرى ؟
در اين هنگام عمرو به سخن آمد و با كمال شهامت چنين گفت :
اما بيزارى از امام على (ع ) كه محال است ، زيرا يقين دارم كه او بر حق است و معاويه و يارانش بر باطل ، و اما كشتن پس آماده آنم و به زودى در پيشگاه عدل پروردگار و پيامبر و اميرمؤ منان على (ع ) از اين ظلمها انتقام خواهم گرفت و از طغيانگر آل اميه ، معاويه قصاص مى كنم .
ديگر عمرو را مهلت ندادند، جلاد براى كشتنش به پيش مى آمد او مهلت خواست دو ركعت ، نماز بخواند، ولى به اين اندازه هم مهلت ندادند.
سرانجام عمرو، با يك جهان عشق و ايمان در خون خود غلطيد و خون پاكش را در راه امام راستينش حضرت على (ع ) فدا كرد.
سرش را از بدنش جدا كردند و بر نيزه نصب كرده و براى معاويه فرستادند(149) اين بود پايان زندگى اين صحابى بزرگ كه در همه پيكارها با على (ع ) بود و سرانجام در راه دوستى على (ع ) شهد شهادت نوشيد.
همه مردان آزاده اسلام ، معاويه را در مورد قتل ((عمرو)) محكوم كردند، از جمله سرور آزادگان حسين (ع ) درباره قتلش ، معاويه را محكوم مى كند و به او سخت مى تازد كه اى معاويه ! ((آيا تو قاتل عمرو بن حمق يار پيامبر، نيستى ؟ آيا بنده پاك و وارسته اى كه عبادت ، جسم او را فرسوده كرده و در چهره اش اثر گذاشته بود و اين جنايت را آنگاه مرتكب شدى كه با عهد و پيمانهاى غليظ و محكم ، به او امانى داده بودى ، كه اگر بر پرنده ها داده بودى از بالاى كوهها به زير مى آمدند، اين قتل و جنايت گستاخى بر خدا و پشت پا زدن به عهد بود. اى عمرو بن حمق ! خدا ترا رحمت كند، وظيفه ات را انجام دادى و در راه تحقق بخشيدن به عقيده و آرمانت ، كوشيدى و قهرمانانه دفاع نمودى ، موقعيت و برنامه ات ، درسى است براى نسلها كه چگونه بايد فداكارى كرد و قربانى داد.))


هديه اى براى زندانى

از بدن خون آلود ((عمرو)) در ميان خاك و خون مى گذريم و سرى به زندان تاريك و پرشكنجه معاويه مى زنيم و از همسر باوفاى عمرو بن حمق خبرى مى گيريم .
آمنه در زندان به سر مى برد، و همواره به ياد فداكاريهاى قهرمانانه شوهرش ‍ بسر مى برد، خاطره رشادت اين زن قلب معاويه را جريحه دار كرده بود، از اينرو در اين فكر بود كه به زخم آمنه ، نمك بپاشد و انتقام آن همه اعتراضات آن زن فداكار را بگيرد، فكرش به اينجا رسيد كه سر بريده همسرش را براى او به زندان بفرستد.
آمنه آنگاه از شهادت شوهرش باخبر شد كه سر بريده و خون آلود او را به زندان آورده و به دامنش افكندند، او سر را برداشت و راز دل گفت و با اشكهاى پرسوز و گدازش ، سر را شست و از آن توشه برداشت و اين جملات را به زبان جارى كرد:
شوهرم ((عمرو)) را مدتى دراز از من پنهان داشتيد و اينك سر او را برايم آورديد، اى همسرم ! خوش آمدى ، به به چه هديه ارزشمندى ؟ من هرگز ترا فراموش نخواهم كرد... بعد به ماءمور معاويه رو كرد و گفت : از قول من به معاويه بگو خدا انتقام خون شوهرم را از تو خواهد گرفت و عذاب و غضب خود را به زودى بر معاويه خواهد فرستاد، زيرا او جسارت و گناه بزرگى مرتكب شده و پاكمرد نيكوكارى را به قتل رسانده است آنگاه سر را به سينه چسباند، مى خواست شوهرش ، صداى تپش قلبش را بشنود، ماءمور نزد معاويه رفت و گفتار آن زن با شهامت را به معاويه رساند معاويه در غضب شد و دستور داد آمنه را حاضر كردند.
طولى نكشيد كه آمنه را به قصر معاويه آوردند، آمنه در برابر معاويه ايستاد، اما به او نگاه نمى كرد.
معاويه كه سخت خشمگين شده بود، شرارت و كينه از همه وجودش ‍ مى ريخت ، فرياد زد اى دشمن خدا آيا چنين جسارت پيدا كرده اى كه اينگونه درباره من سخن گفته اى در حالى كه اسير دست من هستى و زندگيت به اشاره من بستگى دارد.
آمنه كه ذره اى ترس و هراس به وجودش راه نيافته بود، گفت : آرى اى معاويه ، من اين سخنان را درباره تو گفته ام ، كتمان نمى كنم و عذرخواهى هم نمى نمايم و مى دانم كه عذاب خدا در انتظار تو است !
معاويه در برابر سخنان كوبنده اين زن چه مى توانست بگويد جز اينكه دستور اخراج او را بدهد، آرى به ماءمورين خود با دست اشاره كرد كه او را بيرون ببرند.
آنگاه آمنه از مجلس معاويه بيرون رفت ولى زير لب مى گفت :
تعجب مى كنم از معاويه كه زبانش قدرت سخن با مرا ندارد و بسته است و با انگشت اشاره مى كند كه مرا اخراج كنند، به خدا سوگند، همسرم ((عمرو)) چنان در پيشگاه عدل الهى با سخنان محكم و راستين از او دادخواهى كند كه از شمشير و تيرهاى تيز براى او دردآورتر باشد.
هنوز به آستانه در نرسيده بود كه دوباره او را صدا زدند، او دوباره نزد معاويه رفت ، اين دفعه دستور داد، طلا و نقره پيش او ريختند، آمنه رويش را از آنها برگرداند و خشمگينانه گفت : رويت سياه باد اى معاويه ! همسرم را كشته اى و به من جايزه و پول مى دهى به خدا سوگند حاضر نيستم صد برابر اينها را با يك ناخن شوهرم معاوضه كنم .
معاويه خنديد و گفت : اگر به على بد بگوئى ، آزادت مى كنم ، اينجا بود كه اشكهاى آمنه سرازير شد و لرزشى او را فرا گرفت و سپس اين گريه و لرزش ‍ به صورت انفجار درآمد و ناگهان آن بانوى قهرمان فريادى برآورد و گفت : اى معاويه ! چه كار وحشتناك و خطرناكى از من خواسته اى ، خدايا بدان كه معاويه به لعن سزاوار است ، نه مولايم على (ع ).
معاويه شرمسار شد و سخن آمنه را قطع كرد و دستور داد، او را دوباره به زندان بردند و او در راه ، چونان امواج عصيانگر و كوبنده مى گفت : اين ناپاك مى خواهد، بنده شايسته خدا، همسرم را با طلا و نقره معامله كنم ، بخدا چنين نخواهد شد، از تو در پيشگاه خدا حساب مى كشم .
شب فرا رسيد بانوى قهرمان ، ديگر بار در زندان تاريك ، در دريائى از افكار جاى گرفت ، و شب را با كمال ناراحتى به صبح رساند، صبح يكى از ماءموران زندان به او خبر دادند كه معاويه دستور داده آزادت كنند، و از شام خارج شوى ، زيرا مى ترسد مردم از رشادت و شجاعت تو درس بگيرند و نام تو دلها را تكان دهد و ريشه انقلاب و بيدارى در قلبها فرو افتد.
معاويه در آخر كار فهميد كه ايمان و عقيده در راه هدف ، حقيقى است كه خريدنى نيست و با تهديد و تطميع نمى توان آن را برگرداند(150).
اين بود ماجراى ((عمرو بن حمق )) و همسر وفادارش كه مردانه در راه امر به معروف و نهى از منكر، نهضت كردند، نهضتى قهرمانانه و پيام آور.


زيد مرد علم و شمشير

زيد معتقد بود كه بايد دنبال نهضت حسين (ع ) را گرفت تا بنى اميه را سرنگونكرد

از مردان آگاه و پارسا و با شهامتى كه ستمها و مفاسد زمانش او را رنج مى داد و خون پيامبر بزرگ اسلام و اميرمؤ منان در رگهاى قلبش مى جوشيد و مردانه براى مبارزه با ستمگرى ها و تباهى ها نهضت كرد ((زيد)) فرزند امام سجاد (ع ) است .(151)
در علم و آگاهى او همين بس كه علماى بزرگ شيعه مانند شيخ مفيد و شيخ حر عاملى و... و اكابر علماى اهل تسنن چون حافظ و ابن حجر و ذهبى گويند:
((انه من اكابر العلماء وافاضل اهل البيت فى العلم والفقه )):
((زيد از دانشمندان بزرگ دودمان نبوت در دانش و شناخت بود.))(152)
او آنچنان با عبادت و مسجد و قرآن ، انس داشت كه به لقب حليف القرآن و العبادة (همراز قرآن و عبادت ) معروف گرديد.(153)
او ستمگريها و بى عدالتى هاى زمامداران ظالم اموى و مفاسد آنها را مى ديد، سخت ناراحت مى شد، همواره در اين فكر بسر مى برد كه از عهده مسئوليت بزرگ امر به معروف و نهى از منكر برآيد.
او نهضت جدش سالار شهيدان حسين (ع ) را در افكار خود تجزيه و تحليل مى كرد، و معتقد بود كه بايد دنبال نهضت حسين (ع ) را گرفت تا بنى اميه را سرنگون كرد.
تا آن زمان كه از مدينه بكوفه براى پى ريزى مقدمات نهضت آمد.
ابوحمزه ثمالى مى گويد:
زيد را در كوفه در خانه معاوية بن اسحاق (يكى از ياران رشيد زيد) ديدم ، بخدمتش رفتم و پس از سلام گفتم :
چه موجب شده كه بكوفه آمده اى ؟
گفت : امر به معروف و نهى از منكر. (154)
در اينجا لازم است نخست بطور فشرده زندگى ستمگرانه زمامدار عصر زيد را بازگو كنيم و آنگاه برنامه نهضت زيد و انگيزش و بينش زيد را در اين نهضت دريابيم .


هشام بن عبدالملك مردى مغرور و تجمل پرست

هشام دهمين خليفه اموى ، پس از مرگ برادرش يزيد بن عبدالملك بر مسند خلافت نشست ، او آنچنان سرمست غرور بود، تا آنجا كه راه داشت ، از اين مقام براى منافع مادى خود استفاده كرد، در نزديك شام محلى را بنام رصافه شام ، با باغها و تالارها درست كرده بود، و به عنوان محلى ييلاقى شخصى از آن استفاده مى كرد، آنچنان تجمل پرست بود كه در سفر حج تنها لباسهاى او را دهها شتر حمل مى كردند. (155)
او براى شكم خوارگى و خودسرى خود از هيچ جنايتى روگردان نبود، حتى بروايت كفعمى ، امام سجاد (ع ) را او (در زمان خلافت برادرش يزيد بن عبدالملك ) مسموم كرد و امام باقر عليه السلام نيز بدستور او مسموم گرديد.
كوتاه سخن آنكه :
هيچ زمانى مانند زمان او بر مردم و ملت سخت نگذشت .


زيد، سكوت را درهم مى شكند

مردم از بيعدالتيهاى هشام ، رنج مى بردند، ولى اين را بخوبى درك كرده بودند كه اعتراض بهشام مساوى با مرگ است ، ترس و هراس از جلادان هشام مردم را فرا گرفته بود.
اما زيد فرزند امام سجاد (ع ) كه از پستان وحى شير خورده بود هيچوقت نمى توانست بسكوت ادامه دهد، او مى ديد اسلام ، بازيچه دست چنين غول شهوت قرار گرفته و روش لعنتى او، جهنمى بوجود آورده است ، افراد چاپلوس و بى لياقت نيز اطرافش را گرفته و هر لحظه بر طغيان خود مى افزايد، و از اسلام جز اسمى باقى نمانده است . او مى ديد، بر اثر ترك امر به معروف و نهى از منكر، همه جا را فساد گرفته و بار ديگر برنامه ها و سنتهاى غلط جاهليت بروز كرده است ، و بايد نهضت كرد، و غير از اين چاره اى نيست .
او مردى مصلح بود و بقدرى باصلاح ملت اسلام علاقمند بود كه از گفتار او است :
((بخدا سوگند دوست دارم دستم بستاره برسد و از آنجا طورى بزمين بيفتم كه قطعه قطعه گردم ، ولى در عوض خداوند بين امت محمد (ص ) اصلاح كند.)) (156)
مكرر اعلام خطر مى كرد، و سياست خشونت و نهضت بر ضد دستگاه هشام و هشام صفتان را بر همه كارها ترجيح مى داد و صريحا اعلام كرد كه :
((انه لم يكره قوم قط حر السيوف الا ذلوا:))
((هرگز مردم از حرارت شمشير فاصله نگرفتند مگر اينكه خوار شدند.))(157)

http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

سرباز 93 ساله

مردم و شخصيتهاى كوفه در حقيقت آماده آن بودند كه حسين (ع ) را با آغوشى باز بپذيرند و زير پرچم او، با هر گونه بيعدالتى و تباهى مبارزه نمايند و خود را از حكومت سياه بنى اميه نجات بخشند.
و روى همين آمادگى نامه هاى فراوان به عنوان دعوت از امام حسين (ع ) براى آن بزرگوار فرستادند.
از آنسو ابن زياد غلام حلقه بگوش بنى اميه ، خود را براى هر نوع جنايتى كه اركان حكومت يزيد را استوار سازد آماده كرده بود، وقتى كه از تصميم مردم آگاه شد، 4500 نفر از بزرگان و متنفذين شيعيان و ياران على (ع ) را كه بارها در ركاب آن حضرت به نبرد پرداخته بودند و تجربه كافى در پيكار داشتند، دستگير كرده و زندانى نمود.(138)
اين راد مردان در زندان تحت شكنجه هاى سخت بودند و حتى يكروز به آنها غذا مى رساندند و يكروز نمى رساندند.
از اينرو نتوانستند امام حسين (ع ) را در كربلا يارى كنند(139) و پس از شهادت امام حسين (ع ) نيز همچنان در زندان زير غل و زنجير بسر مى بردند تا آن هنگام كه يزيد با روئى سياه و پشتى خميده از سنگين ترين جنايتها، به جهنم سرازير شد و در خونابگاه و سپيان سقوط كرد(140).
خبر مرگ يزيد در كوفه پخش شد، ابن زياد آن والى خون آشام و پليد در اين وقت در بصره بود، شيعيان كه در خفقان بودند، زنجيرهاى استعمار را پاره كردند و بخانه ابن زياد هجوم برده و اموال او را كه اموال مظلومان و محرومان بود، غارت كردند، و سپس درهاى زندانها را شكستند و 4500 نفر مرد را آزاد ساختند.
مردانى را كه خونشان در زير شكنجه زندان بجوش آمده بود، و خبر شهادت حسين (ع ) آنها را سخت ناراحت كرده بود.
آنان پس از آزاد شدن از زندان ، با تصميم آهنين آماده شدند كه به خونخواهى رهبر آزادگان حسين (ع ) نهضت كنند.
ابن زياد كه از خشم ملت سخت وحشتزده شده بود، راه فرار را بر قرار اختيار كرد و به شام گريخت .
آنها از اين جريان خيل تاءسف خوردند زيرا تصميم آنها اين بود كه نخست ابن زياد را به كيفر سخت برسانند اما معلوم شد كه او در خفاى شكم شترى از ميان در رفته است .
ابن زياد، مروان حكم را همراه سيصد هزار سرباز مجهز به طرف كوفه فرستاد و او را حاكم كوفه كرد.
اين مردان آزاد شده از زندان روز و شب نمى شناختند و در ريشه كن ساختن درخت پليد بنى اميه و بنى زياد، سخت مى كوشيدند، و آنها را كه در نهضت كربلا، در جبهه يزيد بودند و بر ضد فرزند پيامبر (ص ) خدمت مى كردند، به سزاى عملشان مى رساندند.
پيش مرگهاى لشگر شام كه صد هزار نفر بودند به سر رسيدند، آزادشدگان از زندان با بانگ الله اكبر و فرياد يا لثارات الحسين (141) به استقبال سپاه ابن زياد شتافتند، نبرد سختى درگرفت ، همانطور كه خداوند وعده داده است كه اگر مسلمانان 20 نفر صابر و بردبار باشند بر 200 نفر پيروز خواهند بود(142) در اين نبرد نيز شيعيان 12 هزار نفر از سپاه شام را به دوزخ فرستادند.
سياهى شب صحنه جنگ را خاموش كرد، روز بعد نبرد سخت ترى شروع شد، شمشيرهاى براق و بران ياران اميرمؤ منان على (ع ) و دودمان پيامبر (ص ) چهل هزار نفر شامى طرفدار يزيد را به خاك و خون كشاند. و بقيه نيز فرار كردند.
ولى ابن زياد دوباره نيز آنها را برگرداند، سپاه شيعه در مرحله سوم نيز همچنان سپاه ابن زياد را بخاك هلاكت مى انداخت ، در اين هنگام كه سپاه شيعه تحت رهبرى سليمان بن صرد خزاعى (143) مى جنگيدند به سختى مجروح و خسته شده بودند، از فرمانده خود (سليمان ) خواستند كه از صحنه جنگ خارج شوند، ولى سليمان به آنها گفت : ((قبل از شهادت آسايش نيست ، تا خدا و پيامبر را ملاقات كنيم و رضايت آنها را ببينيم )).
با اينكه هفت روز از شروع جنگ مى گذشت ، اين راد مردان همچنان جنگيدند تا اينكه روز هشتم شربت شهادت نوشيدند و به جاودانگى پيوستند.
از عمر سليمان بن صرد خزاعى رئيس اين راد مردان در اين موقع 93 سال مى گذشت . (144)


عمرو بن حمق خزاعى ، مردى بسان كوه عظيم

چند نمونه از عظمت معنوى او

از مردان بزرگ و با شهامتى كه حقيقت اسلام چون روحى در كالبدش قرار داشت و خون پيامبر (ص ) و على (ع ) در رگهايش جارى بود و در راه هدف هيچگاه از پاى ننشست ((عمرو بن حمق خزاعى )) است (145) درباره شخصيت ((عمرو)) بسيار سخن گفته شده است ، ما در اينجا نخست به ذكر چند نمونه كه نمودار عظمت معنوى او است مى پردازيم و سپس ‍ فداكاريهاى او را در راه امر بمعروف و نهى از منكر خاطرنشان مى نمائيم :
1 - او در زمان رسول اكرم (ص ) در اطراف مكه زندگى مى كرد وقتى كه دعوت پيامبر (ص ) را شنيد و پيامبر را شناخت ، يكدل و يك جهت به او دل بست و دست از يارى و حمايتش نكشيد و پس از پيامبر، به على پيوست ، تا حدى كه جانش را در راه حمايت از على (ع ) تقديم كرد. مورخين مى نويسند: روزى پيامبر (ص ) عده اى را براى جهاد با دشمن بناحيه اى فرستاد به آنها فرمود: فلان ساعت شبانه بفلان محل در حاليكه راه را گم كرده باشيد مى رسيد وقتى كه بآنجا رسيديد بطرف دست چپ برويد كه ضمنا با مردى دانا و خيرخواه برخورد مى كنيد راه را از او بپرسيد، ولى او راه را نشان نمى دهد تا از غذايش بخوريد آنگاه براى شما گوسفندى را مى كشد، و پس از صرف غذا راه را نشان مى دهد، سلام مرا باو برسانيد و بگوئيد كه پيامبر اسلام (ص ) در مدينه ظهور كرده و مردم را باسلام دعوت مى كند.
سربازان حركت كردند همانطور كه حضرت فرموده بود راه را گم كردند و همان شخص را ((كه عمرو بن حمق بود)) ديدند، سلام پيامبر (ص ) را به او رساندند، او پس از اينكه با كشتن گوسفند و تهيه غذا از آنها پذيرائى كرد راه را به آنها نشان داد.
عمرو بن حمق ، پس از اين جريان آرام نگرفت ، كارهايش را به ديگران واگذار كرد و به سوى پيامبر (ص ) شتافت ، مدتى در حضور پيامبر (ص ) ماند: پيامبر (ص ) به او فرمود به محلت بازگرد و آنگاه كه على بن ابيطالب (ع ) به كوفه آمد آنجا را اقامتگاه خود قرار بده .
عمرو به محل خود بازگشت ، تا در زمان خلافت على (ع ) به كوفه مهاجرت نمود، روزى على (ع ) به او فرمود: خانه دارى ؟ گفت : آرى ، امام فرمود: خانه ات را بفروش و در ميان طايفه ((ازد)) خانه اى تهيه كرده و در آن سكونت كن زيرا در آينده كه من ناپديد شوم (از دنيا بروم ) دشمنان در جستجوى تو خواهند برآمد و طايفه ((ازد)) از تو دفاع مى كنند و ترا يارى مى دهند. (146)
2 - مورخين نقل مى كنند، روزى عمرو بن حمق به رسول اكرم (ص ) آب داد، رسول اكرم (ص ) درباره او اين دعا را كرد: ((اللهم امتعه بشبابه )) ((خدايا او را از جوانيش بهره مند گردان )) بر اثر بركت اين دعا هشتاد سال از عمر او گذشت كه يك موى سفيد در او ظاهر نشد.(147)
3 - او آنچنان در خدمت على (ع ) فداكارى و جان نثارى داشت كه درباره اش چنين گفتند: همانگونه كه سلمان براى پيامبر (ص ) بود، عمرو بن حمق براى على (ع ) بود، او در همه جنگهاى على (ع ) يعنى جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب على (ع ) با دشمن مى جنگيد.


عمرو بن حمق در برابر معاويه

پس از آنكه على (ع ) شهيد شد، و معاويه بر همه جا تسلط يافت عمرو بن حمق همچنان شيفته و شيداى على و مرام على (ع ) بود و در پشتيبانى و حمايت از آل محمد (ص ) و امر به معروف و نهى از منكر، از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نمى هراسيد و چون كوهى عظيم ، استوار بود و در برابر منكرات و بدعتها ايستادگى مى كرد.
معاويه ، زياد بن ابيه را حاكم كوفه كرد و به او دستور داد كه ياران و شيعيان على (ع ) را سخت تحت فشار قرار دهد.
زياد بن ابيه ، كاسه از آتش داغتر، تا آنجا كه مى توانست نسبت به على (ع ) و ياران او هتاكى كرد، و علنا در مسجد بالاى منبر، سب على (ع ) مى نمود و شيعيان و طرفداران على (ع ) را به قتل و شكنجه تهديد مى نمود.
حجر بن عدى و عمرو بن حمق از آن مردانى بودند كه از اين بادها نمى لرزيدند و با كمال شهامت ، زياد را به باد انتقاد مى گرفتند و سرسختانه از حريم مقدس سرورشان على (ع ) حمايت مى كردند.
فعاليتها و تلاشهاى حجر و عمرو و افراد ديگر از شيعيان را به زياد گزارش ‍ مى دادند، تا يكبار، درباره عمرو بن حمق گزارش دادند كه : ((او شيعيان ابوتراب را به دور خود گرد آورده و بر ضد حكومت بنى اميه به فعاليت پرداخته است .))
زياد پس از سكوت طولانى ، نماينده خود را نزد ((عمرو)) فرستاد كه به او بگويد همين الان بايد به مسجد بيايد و در حضور ماءموران قرار گيرد.
ابوالوليد ماءمور زياد، نزد ((عمرو)) آمد و با زبان دوستى و خيرخواهى گفت : اى عمرو! اگر با امير كنار بيائى و جانت را از غضب و قدرت او حفظ كنى بهتر است زيرا او مرد ستمگرى است ، تازه گمان نكن كه قتل تو او را از كارش بازدارد.
عمرو گفت : سوگند به آن خدائى كه جانم در دست قدرت اوست ، در راه حمايت از حق سكوت نخواهم كرد و هيچگاه كمك كار باطل نخواهم شد.
سينه زياد از اين رشادت و صراحت لهجه ، به تنگ آمد و در اين مورد از معاويه نظر خواست ، معاويه چه مى توانست بگويد، غير از اينكه فرمان قتل همه جوانمردان و يكتاپرستان را صادر كند.
زياد به دستور اربابش معاويه ، عده اى از ماءمورين را براى دستگيرى ((عمرو)) و همدستانش فرستاد، درگيرى مختصرى واقع شد، بالاخره عمرو از دست ماءمورين گريخت و به خارج كوفه فرار كرد.
زياد كه سخت خشمگين شده بود، به ماءمورين خود فرياد زد، كه اين مرد خزاعى را به هر طريقى هست ، گرچه به خراب كردن تمام خانه هاى كوفه بستگى داشته باشد، دستگير كنيد و بياوريد، ولى عليرغم همه اين دستورات خشن ، نتوانستند، ((عمرو)) را دستگير كنند، با دست خالى نزد زياد برگشتند.

http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

3 - وسعت قلمرو حكومت سلاطين عثمانى

پس از فتح قسطنطنيه ، كم كم حكومت آل عثمان توسعه پيدا كرد تا آنكه در زمان حكومت سلطان سليمان خان (دهمين سلطان عثمانى ) به اوج اقتدار رسيد، به گونه اى كه در آن عصر در همه پهنه زمين امپراطورى و حكومتى ، مقتدر و وسيعتر از امپراطورى عثمانيان نبود.
كشور اسلامى عثمانى در عهد ((سليمان خان )) از بوداپست و ساحل دانوب تا شلاله آسوان مصر و از ساحل فرات تا باب جبل طارق وسعت داشت .
مصر، الجزائر، طرابلس ، تونس ، آناطولى ، رومانى ، بلغارستان ، عربستان ، تركيه ، سوريه ، لبنان ، فلسطين ، آلبانى ، مجارستان ، عراق ، ارمنستان ، يمن ، عدن ، سودان ، قفقاز، گرجستان ، آذربايجان و... همه در قلمرو حكومت عظيم و مقتدر دولت عثمانى قرار گرفتند. (129)
كوتاه سخن آنكه : عثمانيها از نظر نيروى دفاعى برى و بحرى آنچنان قوى و نيرومند بودند و در علوم جنگى اطلاع داشتند كه در عالم نمونه كامل و رهبر اروپا گرديده بودند و بر همه كشورها از اين نظر تفوق داشتند.
آنها بر سه قاره اروپا، آسيا و آفريقا و بر شرق اسلامى از ايران تا مراكش و آسياى صغير حكومت داشتند و بر درياى مديترانه رياست مى كردند، به طورى كه نماينده قيصر روم ((پطرس بزرگ )) كه در حضور پاپ اعظم بود براى قيصر نوشت : ((سلطان عثمانى ، درياى سياه را مانند منزل اختصاصى خود مى داند و هيچگاه بيگانه اى حق دخالت در آن را ندارد.))
اروپا از اين تشكيلات و اقتدار عثمانيها، احساس ناراحتى مى كرد و نقشه هائى براى تضعيف اين دولت مقتدر اسلامى مى كشيد، تا اينكه بر ضد عثمانى ها قيام كرد، ولى يورش آنها به نتيجه نرسيد، در اين مبارزه ، پاپ ، ايتاليا، اسپانيا، پرتقال و مالطه در سال 945 هجرى بر ضد عثمانيها به پا خاستند، ولى با آنهمه جمعيت نتوانستند كارى را از پيش ببرند. خلاصه توسعه قلمرو حكومت عثمانيها بجائى رسيد كه مساحت آن از چهار هزار ميل (130) مربع تجاوز كرد، و آنچنان اروپا از حكومت عثمانى حساب مى برد كه مى نويسند:
وقتى كه محمد ثانى فاتح قسطنطنيه از دنيا رفت و خبر مرگ او به پاپ اعظم رسيد، پاپ دستور داد كه مسيحيان جشن بگيرند و تا سه روز نماز شكر بخوانند.(131)
براستى اگر مسلمين ، اين موقعيت استراتژيكى جهانى و سياسى را نگه مى داشتند، و با آگاهى و تدابير عاقلانه و شيوه هاى اصولى و علمى استعمارگران را از خود مى راندند و هر گونه راه رخنه آنها را مسدود مى نمودند حكومت اسلامى در جهان با آن محتواى علمى و جهانى اى كه داشت ، همه دنيا را مى گرفت و پرچم اسلام در همه جا به اهتزاز در مى آمد.
ولى خواهيم دانست كه بى خبرى ها، غفلت ها، و عدم اطلاع به موازين عصر و غرق شدن در عياشى و انحطاط اخلاقى ، چگونه آنها را به قهقرا برگرداند تا اينكه عظمت و اقتدار خود را از دست دادند!


4 - سقوط امپراطورى عثمانى و انگيزه هاى آن

با كمال تاءسف حكومت عثمانى و ملتش از اين موقعيت بزرگى كه نصيبش ‍ شده بود و مى توانست در پرتو آن جهان را از هر نظر تحت تسخير خود قرار دهد، استفاده نكرد، و پس از مرگ سلطان سليمان (دهمين سلطان عثمانى ) روز به روز كشور و اقتدار عثمانى رو به زوال و سقوط گذاشت ، تا آنكه با بروز جنگ جهانى دوم ، دولت عثمانى از اقتدار افتاد و اروپا با پيشرفتهاى علمى و تكنيكى خود به پيش آمد و بر جهان تسلط يافت .
براى استعمارگران هيچ عاملى خطرناكتر از اتحاد و همبستگى مسلمين و تبديل حكومتهاى اسلامى به يك حكومت قوى جهانى نبوده از اينرو آنها از ضعف و هواپرستى و اختلاف و غفلت مسلمين استفاده كرده و امپراطورى عظيم عثمانى را به ممالك متعدد به نامهاى ، لبنان ، اردن ، عراق ، سوريه ، حجاز، يمن ، عدن ، سودان ، مصر، فلسطين و كشورهاى كوچك خليج فارس ‍ و... تجزيه و قسمت كردند.
و با اين كار در حقيقت قواى خلل ناپذير و بى نظير حكومت اسلامى را متلاشى و تقسيم نمودند.
داستان تاءسف انگيز امپراطورى عظيم عثمانى اسلامى از چند نظر مايه عبرت است ، كه با تشريح انگيزه هاى اين شكست و انحطاط مى توان بر آن دست يافت .
بطور كلى انگيزه هاى اين شكست و زوال را مى توان در موضوعات ذيل خلاصه كرد:


1 - انحطاط مذهبى و اخلاقى

شكى نيست كه مذهب و اخلاق نقش مؤ ثر و سازنده و بنيادى در حفظ كيان و شخصيت سياسى و اقتصادى و اجتماعى دارد و دين اسلام روحى است كه كالبد ملت را جان مى دهد و تكامل مى بخشد.
ولى با كمال تاءسف ، حكومت عثمانى بنام حكومت اسلامى بود اما بر اثر غفلت و بى اعتنائى به موازين مذهب و اخلاق مبتلا به امراضى چون حسد، دشمنى ، كينه ، و فساد اخلاق زمامداران و خيانت فرماندهان به بيت المال و ملت شد و ملت نيز در خوشگذرانى و غفلت بسر مى بردند، در نتيجه به امور جارى توجه نكردند و طبعا بسوى شكست و زوال سوق داده شدند.


2 - عدم استفاده از علوم گوناگون و غفلت از وضع زمان

بدنبال انحطاط مذهبى و اخلاقى ، آنچه را كه مذهب اسلام از آنها در مورد استفاده از علوم مختلف و بكار بردن آن خواسته بود، ناديده گرفتند، آنها مخصوصا به مضمون اين آيه توجه نداشتند كه :
((براى سركوبى دشمن آنچه مى توانيد نيرو و اسبان بسته آماده سازيد تا دشمن خدا و دشمن خود و كسان ديگر جز آنها را كه نمى شناسيد بترسانيد.))(132)
و همچنين گفته پيامبر عظيم الشاءن اسلام (ص ) را فراموش كرده بود كه : ((علم و دانش گمشده شخص با ايمان است ، در هر جا كه آن را يافت (آن را بايد بدست آورد) او به دانش سزاوارتر از ديگران است .))(133)
حكومت عثمانى و ملتش سزاوار بود كه از علوم مختلف براى دفع دشمن استفاده كنند، اما به عكس بر اثر غفلت و خوشگذرانى خود را در حصار همان علوم محدود خود زندانى كردند و بيرون حصار را نديدند.
چنانكه بانوى دانشمند ((اديب خالده )) در فرازى از سخنرانى خود(134) گويد: ((آن زمان كه علم فلسفه بر دنيا حكومت مى كرد، علماى اسلام در مدرسه سليمانيه و مدرسه فاتح در اين خصوص كوتاهى نكردند و در ترويج آن كوشيدند، ولى هنگامى كه غرب از اسارت فلسفه بيرون مى آمد و دست به انقلاب صنعتى مى زد، علماى اسلام ، همدوش پيشرفتهاى زمان به پيش نرفتند و علوم جديد را ناديده گرفتند و چنين مى انديشيدند كه اوضاع نبايد تغيير كند، و اين فكر استعمارى و بى اساس تا قرن 19 ميلادى ادامه يافت .)) (135)
اين جمود و توقف و عدم استفاده از علوم گوناگون ، منحصر به تركيه و مدارس آن نبود. بلكه شرق و غرب جهان اسلام به اين بلاى خانمان سوز مبتلا بودند، سستى و بى توجهى و سرگرم شدن به داستان سرائى و غيره آنها را از علوم لازم جدا كرد.
مقارن اين زمان ، اروپا از خواب غفلت بيدار شد و با سرعتى سرسام آور براى استخدام علوم مختلف و تسخير قواى طبيعت به پيش رفت ، اكتشافات جديدى به جهان عرضه كرد، قاره ها و نقاط مجهول زمين را كشف نمود.
دانشمندانى همچون كپرنيك ، گاليله ، كپلر و نيوتن (136) را در دل خود پروراند طولى نكشيد مسلمين كه آنان بنيانگذاران تمدن بودند، از زير چتر تمدن علمى بيرون افتادند و در نتيجه كارشان رو به زوال و انحطاط كشيد.
خواب مسلمانان تنها يك ساعت و دو ساعت و چند روز نبود، بلكه سالها و بلكه قرنها بيدار نشدند، نتيجه آن شد كه اروپا در قرن 16 و 17 ميلادى ميدان را گرفت و انقلاب رنسانس ، و نابودى مخالفان علم را به وجود آورد و بر همه شئون ملتهاى جهان تسلط يافت .


3 - عدم اتحاد ممالك اسلامى

در قرن 13 ميلادى كه قرن ترقى و عظمت تاريخ اروپا است دولت عثمانى معاصر دو حكومت شرقى يكى مغول در افغانستان و ديگرى حكومت صفويه در ايران بود.
دولت مغول هيچ توجهى به نهضت علمى و ترقى صنعتى اروپا نداشت بگونه اى كه گاهى تجار و پزشكان و سفراى كشورهاى اروپائى را بچشم حقارت و تمسخر مى نگريست .
دولت صفويه هم گرچه بسوى تمدن قدم برمى داشت ، ولى پيمان برادرى و اتحاد با دولت عثمانى نداشت و بلكه بعكس مكرر به دولت عثمانى حمله كرده و آتش جنگ و اختلاف در ميان آنها، زبانه مى كشيد.
اين دو دولت بزرگ ، هيچ توجهى به شرق ادنى (مقر حكومت عثمانى ها) نداشتند.
كوتاه سخن اينكه : گويا پدران به فرزندان وصيت كرده بودند كه با هم پيمان برادرى و دوستى منعقد نسازيد.
آرى اينها دو مطلب را كه از اركان اساسى پيشرفت بود فراموش كردند يكى اينكه با هم طرح دوستى و برادرى نريختند و ديگر اينكه به فكر تعليم و تربيت در مورد علوم و صنايع اروپا نيفتادند.(137)
اينها و عوامل ديگر، انگيزه هاى سقوط امپراطورى عظيم اسلامى و بطور كلى انحطاط و زوال كشورهاى اسلامى شد.
مثل اينها چون آن مسافر مسلحى است كه در راه مسافرت در زمين دراز كشيد و خوابيد، دشمن او را غافلگير كرد و اسلحه او را از او گرفت ، وقتى كه بيدار شد، خلع سلاح شده بود و چاره اى جز تسليم شدن را نداشت :
آرى در اين شرائط بود كه در جنگ جهانى دوم ، حكومت عثمانى غافلگير شد و از هم پاشيد و به چندين قسمت تجزيه گرديد و در نتيجه در مارس ‍ 1925 ميلادى اسلام به معناى يك قدرت آشكار سياسى و اجتماعى و كانونى مشتعل از انديشه ها و احساسهاى نو و نيرومند و زاينده از صحنه حوادث جهان رخت بر بست و از ميدانهاى گرم كار و پيكار به گوشه سرد و آرامى مى خزيد و رفته رفته راه اضمحلال و تفرق را پيش گرفت .
آرى شكست عثمانى يك شكست نظامى و سياسى نبود، بلكه انحطاط فرهنگ اسلامى ، فرسودگى روحى و فكرى مسلمانان و تبديل اسلام جوشان و خروشان و حركت زا و جنبش آفرين به اسلامى افسرده و بى روح بود.
حريف ديرينه اسلام ، ((مسيحيت )) از كمين برخاست و با رنسانس و انقلاب صنعتى و شكست پاپ و آشتى كردن علم با زندگى ، تا مى توانست تلافى كرد و بر قله تسلط بر جهان تكيه زد.

http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

چگونگى مبارزات ابوذر

ابوذر غفارى را در مورد مبارزه با خلافهاى عثمان مى توان قهرمان مبارزه ناميد، او كه از مردان بزرگ تاريخ اسلام بود و موقعيت بس عظيمى از نظر مسلمين داشت ، در برابر تهديدهاى عثمان نهراسيد و در اين شرائط سخت ، دو وظيفه مقدس امر به معروف و نهى از منكر را بطور كامل ايفا كرد.
او كسى است كه پيامبر اكرم (ص ) او را ((راستگو)) معرفى كرد آنجا كه با اين تعبير جالب فرمود: ((زمين بپشت نگرفت و آسمان سايه نيفكند بر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.))(103)
و على (ع ) درباره او مى فرمايد: ((امروز احدى باقى نمانده كه در راه خدا از ستيزه سرزنش كنندگان نهراسد جز ابوذر.))(104)
او با آگاهى كامل به اوضاع مسلمين در عصر خلافت عثمان ، نظارت مى كرد، و از راههاى گوناگون با مفاسد و خيانتها مبارزه مى نمود گاهى اين آيه الگوى تبليغاتش بود ((بشر الذين كفروا بعذاب اليم :)) ((كافران را بعذاب دردناكى بشاره بده .))(105)
و زمانى در كوچه و بازار، مكررا اين آيه را كه مستقيما انتقاد به عثمان و كسانى كه در سايه خلافت او صاحب گنجهاى فراوان شده بودند مى خواند ((والذين يكنزون الذهب والفضة ولا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم : ((آنانكه طلا و نقره را گنج (و احتكار) مى كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، به عذاب سخت بشارت بده .))(106)
مبارزات صريح ابوذر به عثمان مى رسيد، ولى عثمان در ابتدا در برابر موقعيت ابوذر و استقامت و عدم هراس او جز سكوت چاره اى نمى ديد، اما طولى نكشيد كه كاسه صبرش لبريز شد و نخست توسط افرادى براى ابوذر پيغام فرستاد كه از اعتراض دست بردارد، اما ابوذر فرياد مى زد: ((عثمان مرا از خواندن آيات قرآن منع مى كند، بخدا سوگند بخاطر خوشنودى عثمان خشم خدا را نخواهم خريد)).
عثمان از راههاى مختلفى براى نرم كردن ابوذر وارد مى شد، يكى از آن راهها راه ((تطميع ))بود، نقل مى كنند توسط يكى از غلامانش پولى براى ابوذر فرستاد و به آن غلام گفت : اگر ابوذر اين پول را بپذيرد، به يمن مژده اين پذيرش ، تو را آزاد خواهم ساخت .
غلام عثمان با خوشحالى ، كيسه پول را نزد ابوذر آورد، اما برخلاف انتظار هر چه اصرار كرد، ابوذر قبول نكرد، غلام اظهار داشت كه اين كيسه را بپذير، زيرا اگر بپذيرى ، عثمان مرا آزاد خواهد كرد، ابوذر با كمال صداقت و صراحت گفت : ((ان كان فيها عتقك فان فيها رقى :)) ((اگر پذيرفتن آن مساوى با آزادى تو است ، ولى پذيرفتن آن مساوى با بندگى من است )) بالاخره قبول نكرد.
در كتاب الدرجات الرفيعه نقل شده : وقتى كه عبدالرحمان بن عوف از دنيا رفت و اموال بى حسابى را به ارث گذارد، گروهى از مسلمين گفتند ما درباره عبدالرحمان كه آن همه اموال به ارث گذارد، هراس داريم ، چگونه در بازخواست الهى جواب خدا را مى دهد.
كعب الاحبار(107) كه در آنجا حضور داشت ، گفت : چرا درباره او هراسناك هستيد او اين اموال را از راه پاك بدست آورد و در راه پاك صرف مى كرد.
و در واقع اين تبليغ براى اغفال مردم بود كه كعب الاحبار براى خشنودى عثمان مى كرد: وگرنه اموال عبدالرحمان از راه بخشش بى حساب عثمان بدست آمده بود.
ابوذر از گفتار كعب ، آگاه شد، خشم سراسر وجودش را گرفت ، از خانه بيرون جهيد، در بدر دنبال كعب مى گشت ، در راه استخوان شترى را ديد، آن را برداشت ، به كعب خبر دادند كه ابوذر با چنين شرائطى در تعقيب تو است ، كعب از ترس خود به عثمان پناهنده شد.
ابوذر دست از تعقيب برنداشت ، پس از اطلاع از مكان كعب به خانه عثمان آمده ، تا كعب ابوذر را ديد برخاست و پشت سر عثمان نشست ابوذر فرياد زد: اى يهودى زاده گمان مى كنى در ميراث عبدالرحمان اشكالى نيست .
گوش فرا بده تا بيان پيامبر اسلام (ص ) را بازگو كنم : روزى آنحضرت عازم احد (نزديك مدينه ) بود من ملازم ركابش بودم ، فرمود: اى ابوذر! آنانكه از راههاى نامشروع ، ثروتهاى كلان مى اندوزند در روز قيامت تهيدستند...
اى يهودى زاده منطق رسولخدا (ص ) چنين بود، ولى تو عبدالرحمان را مى خواهى تبرئه كنى ؟ با اينكه آن همه اموال را به ارث گذارده است در اين وقت كسى با ابوذر سخنى نگفت و ابوذر از خانه عثمان همچنان خشمناك بيرون آمد. (108)


ابوذر به شام تبعيد مى شود!

مبارزات و تبليغات ابوذر به همين منوال ادامه داشت ، تا آنكه عثمان براى حفظ موجوديت خود، ابوذر را به شام تبعيد كرد، تا در آنجا تحت نظارت و تهديدهاى معاويه ، بلكه سكوت كند و صدايش به جائى نرسد، ولى وقتى كه ابوذر به شام رفت ، طولى نكشيد كه چهره شام را دگرگون كرد، صريحا در ملا عام به معاويه اعتراض مى كرد و مكرر در مورد قصر سبزى كه معاويه ساخته بود، مى گفت : ((اى معاويه اگر اين قصر را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خود ساخته اى اسراف مى باشد.))(109)
جلام بن جندل مى گويد: در زمان خلافت عثمان ، از طرف معاويه حاكم ايالت ((قنسر)) و ((عواصم )) بودم ، روزى به شام نزد معاويه آمدم ، ديدم كنار در خانه معاويه شخصى فرياد مى زند: اين قطارها (ثروتهائى كه از راه نامشروع انباشته شده ) براى شما آتش مى آورند، خداوندا امر كنندگان به معروف را كه ترك كننده معروف هستند، لعنت نما و نهى كنندگان از منكر را كه انجام دهنده آن هستند لعنت كن !
ديدم معاويه لرزه بر اندام شد و رنگش را باخت و به من گفت : آيا اين فرياد زننده را شناختى ؟ گفتم نه ، گفت اين جندب بن جناده ، ابوذر است كه هر روز نزد ما مى آيد و آنچه را شنيدى اعلام مى كند.(110)
معاويه كه از بودن ابوذر در شام ، سخت هراسناك بود مكرر براى عثمان در مورد تبليغات ابوذر در شام پيام مى فرستاد، و در يكى از نامه ها نوشت : ((مردم بسيارى صبح و شام دور ابوذر را مى گيرند و به سخن او گوش ‍ مى دهند، اگر به اين سامان نياز دارى او را نزد خود بخوان ، مى ترسم مردم را بر ضد تو بشوراند.))
عثمان با شنيدن اين اخبار، دستور اكيد داد كه ابوذر را بر شتر بد راه و برهنه سوار كن و آن شتر را به مردى خشن بسپار، تا شب و روز آن را براند كه خواب بر ابوذر غالب گردد و ذكر من و ترا فراموش كند.
معاويه طبق دستور عثمان ، ابوذر را از شام به مدينه فرستاد ولى بقدرى بيانات گرم ابوذر در اعماق دل مردم شام اثر گذاشته بود، با اينكه اخطارهاى مكرر معاويه را شنيده بودند، دسته دسته ابوذر را بدرقه كردند و عده زيادى تا دير مروان (111) همراه ابوذر بودند و در آنجا با ابوذر نماز جماعت خواندند و پاى سخنرانى ابوذر نشستند و سپس جمعى مى خواستند تا مدينه ابوذر را همراهى كنند، ولى ابوذر به آنها گفت برگرديد، و از محبت آنها سپاسگزارى كرد.(112)


برنامه تبليغى ابوذر همچنان ادامه دارد!

خستگى و آزار بسيار در اين راه به ابوذر رسيد، گوشت رانهايش ريخت و وقتى كه به مدينه رسيد چند روزى بسترى بود، ولى پس از آنكه از بستر برخاست ، همان برنامه سابق را با لحنى جدى تر ادامه داد.
در اينجا براى ترسيم تبليغات ابوذر در اين وقت كه منجر به تبعيد او به ربذه گرديد به طور فشرده به ذكر آنچه كه در تفسير على بن ابراهيم آمده مى پردازيم :
ابوذر كه بر اثر بيمارى و ضعف به عصائى تكيه داده بود، بر عثمان وارد شد، متوجه شد كه صد هزار درهم از بعضى نواحى اسلام نزد عثمان آورده اند، ولى اطرافيان و بستگانش ، گردن كشيده و به طمع اينكه آن درهم ها بينشان تقسيم گردد به انتظار نشسته اند.
ابوذر قفل سكوت را شكست و به عثمان گفت : اين پولها چيست ؟
عثمان : اين پولها مبلغ صد هزار درهم است كه انتظار دارم همين مقدار هم بياورند تا در آنچه صلاح دانستم مصرف نمايم .
ابوذر: صد هزار درهم زيادتر است يا چهار دينار؟
عثمان : صد هزار درهم بيشتر است .
ابوذر: آيا به خاطر دارى كه شبى خدمت رسول اكرم (ص ) وارد شديم ، او را محزون و گرفته خاطر يافتيم ، فرداى آن شب وقتى كه به حضورش رفتيم ، حضرتش را خوشحال يافتيم ، از علت حزن شب و خوشحالى صبح پرسيديم ، فرمود: از اموال مسلمين (بر اثر نرسيدن مستحق ) به مقدار چهار دينار مانده بود، شب كه فرا رسيد مى ترسيدم كه مرگ سراغم بيايد و اين چهار دينار نزدم بماند، ولى امروز آن چهار دينار را به صاحبانش رساندم و راحت شدم ؟!
عثمان به كعب الاحبار رو كرد و گفت : كسى كه زكات واجب خود را بدهد، آيا بعد از اين ديگر حقى در آن هست ؟
كعب : هيچ حقى باقى نمى ماند، اگر چه يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بروى هم بگذارد.
ابوذر با شنيدن اين جمله ، عصاى خود را بلند كرد و بر فرق كعب كوبيد و گفت : اى يهودى زاده ! ترا چه حقى هست كه در دين مسلمين فتوا مى دهى ؟...
عثمان رو به ابوذر كرده و گفت :
تو پير و خرفت شده اى و عقلت رفته است ، اگر مصابحت تو با پيامبر (ص ) نبود دستور مى دادم ترا به قبل رسانند - در ميان ابوذر و عثمان ، گفتار ديگرى نيز رد و بدل شد - تا وقتى كه عثمان تصميم گرفت ، ابوذر را از مدينه به ربذه تبعيد كند.
و به او گفت :
بايد به سوى ربذه (113) بروى ، و ديگر حق ندارى در مدينه بمانى ابوذر به ياد سخن پيامبر (ص ) افتاد كه فرموده بود: ترا به ربذه تبعيد مى كنند از اين رو گفت : ((صدق رسول الله )) ((رسولخدا (ص ) راست گفت .))(114)


بدرقه كنندگان ابوذر

در حقيقت ابوذر براى دفاع از حريم اسلام و انجام وظيفه مقدس امر به معروف و نهى از منكر، اين صدمات را متحمل مى شد و لذا براى بزرگداشت او لازم بود كه از طرف حق پرستان تاءييدى بعمل بيايد، از اينرو با اينكه عثمان اخطار كرده بود كه كسى ابوذر را بدرقه نكند. و ماءمور جلادش ‍ مروان را براى ممانعت از بدرقه گماشته بود، اما شخصيت هاى بزرگى چون على (ع )، حسن و حسين (ع ) و عقيل و عمار وعده اى از بنى هاشم ، ابوذر را بدرقه كردند و هر يك با گفتارى ابوذر را ستودند و تبليغات او را بجا و شايسته معرفى كردند.
در اينجا به فرازى از گفتار على (ع ) مى پردازيم ، آنجا كه به ابوذر رو كرد و گفت :
((اى ابوذر! تو براى خدا خشم كردى ، به او اميدوار باش ، مردم به حساب دنياى خود از تو ترسيدند و تو هم به خاطر دينت از آنان ترسيدى از اينرو ترا به بيابانها راندند.
بخدا سوگند اگر آسمان و زمين بر بنده اى تنگ گيرند ولى او پرهيزكار باشد، خداوند راه آسايش او را فراهم مى كند، جز از باطل مترس و جز با حق ، دوستى را انتخاب مكن .))(115)
سرانجام ابوذر در بيابان ربذه ، در آستانه مرگ قرار گرفت و با وضع رقت بارى از جهان چشم پوشيد، اما شهادت او آنچنان موج و انقلابى در دلهاى مسلمين بوجود آورد كه طولى نكشيد جمع شدند و بزندگى عثمان خاتمه دادند.


اتخاذ تدابير در مقابل حيله دشمن

ارابه زمان مى گشت ، سال 14 هجرى فرا رسيد مسلمين براى جنگ با سپاه فارس به قادسيه (116) روانه شدند، سپاه بيكران فارس با تجهيزات لازم آماده جنگ با مسلمين بودند.
مى نويسند:
در ميان سپاه فارس 33 فيل وجود داشت و مخصوصا فيل سفيد رنگ در قلب لشكر قرار گرفته بود، اسبهاى مسلمين از آن فيلها رم مى كردند و همين موضوع باعث شده بود كه اسبهاى مسلمين بجلو نمى رفتند.
مسلمانان كه دست پرورده مكتب اسلام بودند، از پاى ننشستند، در اين باره انديشيدند و به مشاوره پرداختند و چنين تدبير نمودند كه شتر بزرگى انتخاب كرده ، پارچه هاى رنگارنگ بروى آن افكندند و اطراف آن شتر را عده اى فرا گرفتند و با همان وضع شتر را به ميدان جنگ آوردند.
در اين وقت اسبهاى عجم بيش از اندازه اى كه اسبهاى مسلمين از فيلهاى عجم رم مى كردند، مى رميدند و با اين تدبير توانستند در برابر سپاهيان فارس كه با اسلام مى جنگيدند مقاومت كنند و سرانجام اسلام را پيشرفت دهند.(117)


بررسى بزرگترين امپراطورى اسلامى و انگيزه هاى پيروزى وشكست آن

1 - حكومت عثمانى چگونه بوجود آمد؟

در طول تاريخ اسلام ، مسلمين بارها پيروز شدند و حكومتى بزرگ و دولتى مقتدر تشكيل دادند و بارها شكست خوردند، هر يك از اين پيروزيها و شكست ها علل و اسبابى داشت كه آگاهى از آنها مايه بيدارى و عبرت مسلمين و درس بزرگى براى آنها است .
در اينجا شايسته است به طور فشرده به بررسى يكى از ((عظيم ترين امپراطورى اسلامى )) در تاريخ اسلام يعنى حكومت عثمانى بپردازيم و از اين رهگذر درسها و پندهائى سازنده و بيدار كننده كه جدا مى توان به آن بزرگترين درس عبرت لقب داد، بياموزيم .
در اين بررسى ناگزيريم به ترتيب عناوين ذيل را تجزيه و تجليل نمائيم :
پس از آنكه حكومت سلجوقيان با كشته شدن ((طغرل سوم )) آخرين پادشاه سلجوقى در سال 590 هجرى بپايان رسيد، آثار ضعف و شكست در اركان حكومت اسلامى پديدار شد، از سوى ديگر مسيحيان جنگهاى صليبى را بر ضد مسلمين براى تسلط بر اماكن مقدسه چون بيت اللحم و بيت المقدس و... بوجود آوردند.(118)
رهبرانى چند از مسلمين بوجود آمدند ولى هر يك پس از ديگرى به هدف نرسيده و عمرشان پايان يافت تا هنگامى كه صلاح الدين ايوبى (119) رهبرى را بدست گرفت او با اراده آهنين و شجاعت بى نظير در برابر مسيحيان و جنگهاى صليبى مقاومت كرد، اما طولى نكشيد كه عمر او نيز به پايان رسيد و از دنيا رفت .
پس از وى هرج و مرج و ضعف و انحطاط، اركان حكومت مسلمين را فرا گرفت بخصوص در قرن هفتم هجرى هنگام حمله تاتار مغول به حكومت خوارزمشاه ، عظمت حكومت و مملكت اسلامى از دست رفت .
وضع مسلمين در اين گونه شرائط بود كه مردى بنام ((عثمان بن ارطغرل )) دلاورانه قيام كرد او از قبيله اى از نژاد ترك بود افراد آن قبيله با او همدست شدند و درصدد تشكيل حكومت اسلامى برآمدند و بالاخره كم كم تركها برهبرى آل عثمان (120) كه مورد اعتماد مسلمين ، بودند رهبرى مسلمانان را در دست گرفتند و طولى نكشيد كه قسطنطنيه شهر افسانه اى و بزرگ مسيحيان كه پايتخت يونان آن روز بود، بسال 753 هجرى بفرماندهى سلطان محمد دوم پسر مراد كه در اين وقت 24 سال داشت فتح گرديد و در پرتو اين پيروزى بار ديگر در قلوب مسلمين اميد به پيروزيهاى ديگر تجديد يافت و عظمت از دست رفته بدست آمد.
تركان عثمانى پس از فتح قسطنطنيه ، بزرگترين امپراطورى اسلامى را در تاريخ بوجود آوردند و آن شهر را پايتخت عظيم امپراطورى خود ساختند.
اين امپراطورى از سال 453 ميلادى (كه قسطنطنيه در اين سال فتح شد) تا سال 918 (يعنى 465 سال ) همچنان استوار و پابرجا بود.
فتح قسطنطنيه كه هشت قرن نسبت به مسلمين ياغى بود (چنانكه ذكر خواهيم كرد) كار ساده اى نبود، ولى امورى مانند حفظ اركان مذهبى و آگاهى به تاكتيكهاى جنگى و اخذ تدابير عاقلانه و... باعث اين پيروزى گرديد، و خود اين فتح بهترين گواه بر تهيه وسائل لازم و تدبير كافى آنها است .
محمد دوم مؤ سس امپراطورى عظيم عثمانى بنابه گفته ((درابر)) به علوم رياضى آگاهى كافى داشت و آنها را با تاكتيكهاى جنگى موازنه و تطبيق مى كرد و از همه مدرن ترين وسائل جنگى عصر خود براى فتح قسطنطنيه (و تشكيل امپراطورى عثمانى ) استفاده كرد.
((بارون كارادو وكس )) در جلد اول كتاب خود ((مفكرواالاسلام )) در قسمت بيوگرافى محمد فاتح مى نويسد:
اين فتح ، تصادفى و اتفاقى نبود، و تنها بر اثر ضعف دولت يونان نيز نبود، بلكه محمد، تدابير لازم را بكار برد و نيروهاى علم و دانش را در اين راه استخدام كرد، از منجنيقها و توپهاى جديد استفاده نمود، و يك مهندس ‍ باتجربه اى را به كار گماشت ، او توپ خاصى را درست كرده بود كه وزن گلوله آن 300 كيلوگرم بود، كه بيش از دو كيلومتر برد داشت ، و نقل و انتقال آن 700 نفر مرد لازم بود، و حدود دو ساعت براى پر كردن و آماده ساختن آن زحمت مى كشيدند.
وقتى كه عازم قسطنطنيه شد 300 هزار مرد جنگجو تحت فرماندهى او بودند و علاوه بر توپهاى سنگين و وحشت آور، داراى 120 كشتى جنگى بود كه به ابتكار خود از آنها براى حمله دريائى استفاده نمود. (121)
با بررسى اين فرازها، نتيجه مى گيريم كه علل پيروزى و فتح محمد ثانى ، تدبير و آگاهى و علم و درايت او در به كار بردن مدرنترين وسائل و سلاحهاى روز و انضباط و نظم او در كارها بوده است .


2 - تاريخچه فتح قسطنطنيه

قسطنطنيه كه با برقرارى حكومت سلاطين عثمانى به نام اسلامبول مبدل شد، شهر با سابقه و پرخاطره و عظيمى است كه شش بار نام آن عوض شده و تاريخ پر ماجرا و كهن دارد.
اين شهر افسانه اى از جهت داشتن مناظر طبيعى دل انگيز و آثار هنرى تاريخى ، مورد توجه خاص ملتها بوده و شهرت جهانى پيدا كرده است و يكى از خصوصيات آن اين است كه بر روى هفت تپه بنا شده است . يكى از زيبائيهاى اين شهر ((بغاز بسفر)) است كه شهر را به دو قسمت آسيائى و اروپائى تقسيم مى نمايد، در دو طرف اين بغاز كه درياى مرمره را به درياى سياه متصل مى سازد، حصار معروف اسلامبول قرار دارد كه يادگارى بس ‍ درخشان از دورانهاى گذشته مى باشد. (122)
از بناهاى تاريخى اين شهر، مسجد سلطان احمد، مسجد اياصوفيا (كه سابقا كليسا بوده ) و كاخ و موزه توپ قاپو مى باشد، كه بسيار باشكوه و ديدنى هستند.
مسجد سلطان احمد كه اروپائيان بيشتر آن را به نام مسجد آبى مى شناسند از معروفترين مساجد اسلامبول است و تعداد 6 مناره دارد و يكى از آخرين نمونه هاى معمارى تركيه فعلى است ، اين مسجد كه بنابه امر سلطان احمد اول (123) در سال 1609 تا 1616 ميلادى بنا شده و امروز از معروفترين و پر رفت و آمدترين امكنه اى است كه توريستها از آن ديدن مى كنند.
موزه و مسجد اياصوفيا نيز از آثار باستانى و بناهاى تاريخى شكوهمند و ديدنى است ، مسجد اياصوفيا همان كليساى كهن و بزرگ تاريخ است كه در سال 347 ميلادى به دست كنستانتين ساخته شده است .
قسطنطنيه يكى از شهرهاى قديمى يونان بود كه ((بيزانتوم )) نام داشت ، و آنرا يونانيان قديم در قرن هفتم قبل از ميلاد بنا كرده بودند، تا آنكه در سال 330 ميلادى ((كنستانتين )) امپراطور روم آن را پايتخت و مركز امپراطورى رومانى شرقى قرار داد و اين شهر از آن تاريخ ((كنستانتين )) ناميده شد، از آن پس رفته رفته ، كنستانتين به قسطنطنيه (124) مبدل گرديد(125)
قسطنطنيه پايگاهى محكم و كانونى گرم و استوار براى مسيحيان و دژ و پناهگاه آنان بود.
اين شهر دروازه اى داشت ، معروف به دروازه ((كركوپورتا)) كه از قرن 11 ميلادى ، مسدود شده بود، زيرا نصرانيها چنين پيش بينى مى كردند كه از اين دروازه ، مهاجمين در حصار شهر رخنه خواهند كرد.
مسلمين از همان روزگار نخستين اسلام به منظور از ميان بردن نصرانيت در كانون خود، فتح قسطنطنيه را جزو برنامه خود مى دانستند.
يكبار در اواخر سال 32 هجرى قواى اسلام از ناحيه خشكى به سوى قسطنطنيه پيش رفت و آسياى صغير را پيمود تا به كرانه ((بسفر)) رسيد ولى بر اثر رسيدن زيانهائى نتوانست به قسطنطنيه برسد و از همانجا برگشت . (126)
و در سال 44 هجرى (664 ميلادى ) كشتيهاى جنگى عرب به رهبرى بسر بن ارطاة با قسطنطنيه جنگيد و در سال 52 هجرى يزيد بن معاويه آن را محاصره كرد و پس از آن حداقل چهار بار، قسطنطنيه توسط سربازان اسلامى محاصره شد ولى فتح نگرديد. (127)
مسلمانان چندين بار با حمله هاى مردانه تا پشت ديوار محكم قسطنطنيه رفتند اما نتوانستند از ديوار محكم و برج و باروى مستحكم آن بگذرند ولى مسلمانان آگاه ، باين نكته پى برده بودند كه تا قسطنطنيه را فتح نكنند به نصرانيت تسلط كامل پيدا نخواهند كرد لذا در كمين قسطنطنيه بودند تا آنكه در سال 857 هجرى تركان عثمانى اين شهر را فتح كردند و آنرا مركز امپراطورى عظيم خود نمودند. (128)

http://www.iran-forum.ir/" target="_blank">http://up.iran-forum.ir/uploads/file2/1362914976.gif" width="130" height="130" alt="نوروز پيروز">

برچسب‌ها: <-TagName->
تبلیغات

تبلیغات